• 𝐒𝐈𝐋𝐄𝐍𝐓 𝐋𝐎𝐕𝐄 •

5 1 0
                                    

Elina:

باخودتون فکر میکنید ک من قراره یه

داستان چرت وپرت رو بازگو کنم اما

نه این رمان از از فکرواعماق قلبم نوشته شده

امیدوارم ک دوست داشته باشین 🪐🌈
____________________________________________________________

اولین روزی بود ک من به دانشگاه رفتم

اونجا با ادمای متفاوتی اشنا شدم

هرکس باآرزوهادیدگاهای متفاوت اونجاحضورداشت

مدتی گذشت من بابهترین دوستم فلورا مورفی اشنا شدم روزها گذشت و

حالاچندماهی بودکه با فلورای عزیزم دوست بودم ,روز بعد من وفلورا باهم نشسته بودیم پسری به اسم هاردین ک هم دانشگاهی مون بود اومد ویه دفتر چه بسمتون اومداونو به فلورا دادباخدافظی ارومی میزترک کرد

فلورا دفتر رو پرت کرد ورفت ....

یکم تعجب کردم وبعدکنجکاوشدم دفترچه روبرداشتم باکمی تعلل ورق زدم

صفحه اول :هاردین پیرس

صفحه دوم: سلام فلورای عزیزم امروز

روز اول دانشگاه بود واقعا زمانی که تو

توی کلاس بودی درسا شیرین تر میشد
‌‌
اما زمانی ک نگاهت به نگاهم گره خورد به کل نفس کشیدن فراموش کردم

میخواستم زمان روتوی همون لحظه نگه دارم تاهرگزازاعماق دریای سیاه

چشمانت نجات پیدانکنم ، میدانی آخرآن دوتیله مشکی عقل ازسرهرعاقلی می پراند

صفحه بعد: سلام فلورای عزیزم امروز تو به من سلام کردی ومن دارم

از شادی بال درمیارم هر سلام تو به کل. این دفترمی ارزد

- نمیتونستم چیزایی که میبینم درک کنم وای خدای من هاردین

ازفلوراخوشش میاد

شایداینکاردرست نباشه ولی من دارم ازفضولی میمیرم پس صفحه ی

بعدوصفحه های بعد....

وای خدای من اصلاحواسم نبودکه چطوراین فضولی کاردستم داداین

همه صفحه روخوندم

فلورای عزیزم شاید زمانی ک این رومیخونی من دیگه زنده نباشم چون

از دوریه تو میمیرم امروز ک به تو گفتم چقدر دوست دارم بی تفاوت رد

شدی درسته وقتی کسی دوست نداره نباید خودتوبهش تلقین کنی ببخشید

ک این همه مدت عاشقت بودم ،وهستم بغض گلویم را میفشارد اشک در

𝑺𝑰𝑳𝑬𝑵𝑻 𝑳𝑶𝑽𝑬Where stories live. Discover now