سئول، ساعت 19:28 سال 1982.
به آسمان خاکستری رنگ، برای بار هزارم خیره شد.
پاکت سیگارش رو از روی میزِ کنارش برداشت و یکی رو بین لبهاش قرار داد.
با دست هایی که از سرما، سرخ شده و رگ های دستش به آرومی بیرون زده بودن؛ فندکش رو از جیب سمت چپِ شلوارش خارج کرد. با یک حرکت روشنش کرد و همزمان با نفس های خارج شدهاش دود سیگارش رو به هوای سنگین و سرد پاییز اضافه کرد.
با زنگ خوردن تلفنش که روی کاناپه رها شده بود، گردنش رو به سمتش برگردوند، به سمتش رفت و دکمهی پاسخ رو فشار داد."الو، جونگکوکشی کجایی؟ مراسم تا نیم ساعت دیگه برگزار میشه."
"جیمینا... شاید نتونم بیام"با صدای خسته و گرفتهاش که مشخص میکرد اون روز چقدر گریه کرده، گفت.
"یعنی... بازم میخوای تنهام بزاری؟ ایندفعـ..."
بدون گفتن هیچ کلمهی دیگهای تلفن رو قطع کرد.
بیحوصله خودش رو روی کاناپه پرت کرد و دوباره به آسمان ابری و بغضآلود خیره شد.
چشمهاش مثل آسمانِ اون شب، نمدار و غمگین بود.
کنترل رو از روی میز برداشت. روشنش کرد و به تصاویر گنگ اخبار، چشم دوخت.
از بین تمام صداهای محوی که میشنید، تنها کلمهی "باران" براش واضح بود.
گوشهی لبش به سمت چشمهای پراز دردش کشیده شدن؛ پوزخندی که از روی درد و ترس بود!
هنوز اثرات ترس و وحشت از باران، توی وجودش مونده بود و هر لحظه بیشتر از قبل توی اون منجلاب دست و پا میزد.
امشب، لجباز تر از همیشه بود. لباس بافتنی توی تنش رو با تیشرت نازک و تابستونیاش عوض کرد و از خونه بیرون رفت.***
توی باران خودش رو رها کرد.
مردم برعکس جونگکوک حال و هوای شادی داشتن و میخندیدن.
اما اون با برخورد هر قطره، پوست تنش سوزونده میشد. بیاهمیت به صدای رعد و برقی که باعث میشد به لرزش دربیاد؛ توی خیابانها قدم میزد.
شاید تنهایی و تاریکیِ افکارش اون رو تا این حد لجباز کرده بود؛ البته شاید هم به خاطر دعواهای چند ساعتِ قبلش با پدر و مادرش بود...پاهای بیجونش بی اراده به سمتی که میدونست قراره کجا برن، کشیده میشد.
بعد از 17 دقیقه و 34 ثانیه پیاده روی زیر باران، به مراسمی که از قبل بلیتش رو خریده بود؛ وارد شد.
به خاطر سقف نداشتن سالنِ بزرگی که با شمع و نور پردازیهای ضعیفی تزئین شده بود سقف کیسهای ساخته بودن تا مردم اونجا، از شر باران خلاص بشن، هرچند که اون کیسهی بدرد نخور نمیتونست جلوی ورود سرما رو بگیره!جونگکوک درحالی که به سکوی روبهروش چشم دوخته بود، آرام روی یکی از صندلیهای ردیف جلو نشست.
ساعت نزدیک 8 شب بود و چیزی به شروع مراسم نمونده بود. چراغ های کنار دیوار خاموش شدن و نور ضعیف سالن بیشتر شد.
احساسات عمیقی که خاطرات تلخِ گذشتهاش رو براش تداعی میکرد، صورتش رو گرفته و رنگ پریده کرده بود.
با اومدن مردی که شلوار قهوهایِ سوخته به تن داشت و پیراهن سفید نازکش که رنگ پوستش رو به نمایش میگذاشت؛
توجه جونگکوک رو به خودش جلب کرد و باعث شد جونگکوک بیشتر و بیشتر به سکوی روبهروش دقت کنه.
چهرهاش زیر نور ماه، رویاییتر از همیشه به نظر میرسید.
با اشارهی انگشتهای نحیف اون مرد، صدای ویولنی که با تمرکز زده میشد رقصش رو شروع کرد.
به قدری ظریف و زیبا حرکات نمایشش رو اجرا میکرد که جونگکوک هرلحظه بیشتر غرق اون صدا و حرکات میشد.
انگار با شروع شدن اون رقص، طرفدارها غمهاشون رو فراموش کرده بودن و شاید اين تنها علتِ معروف بودن تهیونگ بود.
YOU ARE READING
𝐃𝐚𝐧𝐜𝐞 𝐢𝐧 𝟏𝟗𝟖𝟐
Romanceدنیای کوچکِ کلاسیکی که در سرمای پاییز، با دستان تو گرم میشود. خلاصه: تهیونگ رقصندهی معروفِ کرهی جنوبی، باید برای فستیوال سال آماده بشه اما زمانی که نگاهاش به دردهای پسرِ جوانِ توی سالن گره میخوره در عمق اون چشمهای بابویی غرق میشه؛ رقیبی که ا...