1

3 1 0
                                    

عشق و نفرت ...
کلماتی عجیب اما پر از مجهولات نا معلومی هستن که ذهن انسان را دچار آشفتگی و صد البته دوگانگی میکنن.
«عشق و نفرت فقط به یک تار مو بند است»
از قدیم الایام این حرف را شنیده بودم و زیاد باورش نداشتم ؛ چرا که برایم کمی خنده دار به نظر می آمد و همیشه با خودم میگفتم کسی که این سخن را گفته است چیزی از بوی عشق به مشامش نخورده و یا عشق هیچ وقت در کوچه به کوچه قلبش قدم نزده تا زمانی که تجربه اش کردم...
خنده دار به نظر می آمد چرا که در باتلاقی به نام نفرت قرار گرفته بود که تنها عشق می‌توانست دستم را بگیرد و من را از آن باتلاق تاریک نجات دهد ولی یادم رفته بود که آن تار مو خیلی وقت بود که پاره شده است ...

______________________________________

(2025)

موناکو ، برج اودئون : (20:15)

"نمی‌دانم چرا این روزها انقدر سخت میگذرند؛ نمی‌دانم چرا این روزها شده ام عینِ یه تیکه ابر که هرجا هست ، مدام دارد می‌بارد و باز آرام نمی شود . دائما به روزهایی فکر می‌کنم که دور از تو میگذرند؛ روزهایی که از تو بی‌خبرم ،صدایت را نمیشنوم و سهمی هم از شنیدنِ صدایِ خنده‌های زیبایت ندارم ، نمی توانم کنارت بنشینم تا بهت خیره شوم و در دلم قربان صدقه ات رَوَم. روزهایی که نمی‌توانم وقتی خسته‌ام بهت تکیه کنم و بگم" من خسته شدم، میشه تو جایِ من ادامه دهی؟ "روزهایی که به خاطرِ نبودنت هر روز میمیرم و دوباره زنده میشوم و راهی هم جز سکوت کردن ندارم. روزهایی که دلتنگت میشوم و امان از دلتنگی ِتو که مدتهاست من را به کوچک‌ترین و شکننده‌ترین نسخه‌یِ خودم تبدیل کرده است. این روزها از همه فرار کرده و خودم را غرق شده در خاطراتی پیدا میکنم که باهم داشتیم. فکر می‌کنم، به همه‌یِ ساعت‌هایی که بی تو میگذرند . به روز‌هایی فکر میکنم که شاید توام دلتنگم شده باشی و دلت بخواهد با من حرف بزنی. دارم فکر می‌کنم به فاصله‌ای که از هم دورمان کرده ، فاصله ایی که تو ایجاد کننده اش بودی، طوری که تو رو از من جدایت کرده و من را محکوم به این دوریِ اجباری‌‌ . آنقدر بی‌قرارتم و قلبم غمگین هست که نمیدانم چه کار کنم. قلبم هم فهمیده که دور از تو دیگر قرار نیست خوشحال باشد. هرچی که هست، حال می‌دانم قلبی که دارم ، مثل قبل هم خیلی دوستت دارد و بیشتر از من به حرفِ تو گوش می‌کند و می‌خواهد که پیشِ تو باشد اما نمی‌داند که دیگر تو نیستی..."

هم زمان با به پایان رساندن نامه ای که قرار بود مثل هزاران نامه دیگر به دست صاحبش نرسد ، تقه ایی به در اتاقی که در آن حضور داشت خورد .
می‌دانست کیست چون جز او کس دیگری سراغش را نمیگرفت.

+ بیا داخل اون وو.

بهش اجازه ورود داد و نامه در دستش را قبل از آنکه او ببیند در آخرین کشوی میز مطالعه اش که برای آن نامه ها اختصاص داده بود گذاشت اما نمی‌دانست او بسیار تیز تر از آن بود که فکرش را میکرد.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Sep 20 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

revenge time | teakookWhere stories live. Discover now