پلک هایی که بخاطر خطور افکار گوناگون به ذهنش چروک شده بودن رو از هم فاصله داد و جاش رو با جفت قرنیهی سیاهش که حالا بخاطر خستگی رگه های قرمز رو مهمون خودشون کرده بود عوض کرد. با چرخوندن سرش به سمت پنجرهی کوچک باشگاه و دیدن آسمون گرگومیش فهمید خورشید هنوز افتخار تابوندن نورش به این جهنم رو نداده. شاید اونم دیگه جرعت روبرو شدن به این جهان رو نداشته و وظیفهشو به ماه سپرده؟
نگاهش رو از ماه گرفت و به جیسونگی که شباهت زیادی با صحنه ای که چند لحظه پیش دیده بود داشت دوخت.اون پسرک ذهن مینهو رو به کل درگیر بود. تو دلش دنبال جوونهای از اعتماد نسبت به پسرک میگشت تا با رسیدن بهش رشدش بده و بزرگتر و بزرگترش کنه، ولی هرچی میگشت پیدا نمیکرد.
نمیتونست اسمش رو بدبینی بذاره، چون بعد اتفاقی که براش افتاده بود اعتمادش رو نسبت به همهی آدمای باقیمونده روی کرهی زمین از دست داده بود.
چشمهای خمار مینهو اجزای صورت اون پسرک رو دنبال میکرد و ذهنش درحال آنالیز پسر بود. خودش هم نمیدونست چرا ولی میخواست بیشتر از جیسونگ سردر بیاره تا شاید نوری پیدا شه و جوونهی اعتماد رو تو دلش پیدا کنه. طوری بهش خیره شده بود انگار دنبال واکنشی از پسرکه و از پاسخی که از نظریه اش دریافت کرد ریشهی افکارش پاره شد.″ د- دنبال روشنایی بگرد..″
نیمخیز شد و به پسرکی که با نفس های نامنظم زیر لب حرف میزد و قطره اشک هایی که از زیر پلکهای لرزونش به گونههاش راه پیدا میکردن و اون لُپ های نرم رو خیس میکردن خیره شد.
جیسونگ با حالتی ترسیده و بیقرار از خواب بیدار شد و نفس نفس زنان به دور و برش نگاه کرد.
نگاهش به مینهویی که دستهاش رو تکیهگاه خودش کرده و با تعجب تمام حرکاتش رو زیر نظر داره قفل شد، میتونست تو اون چشمها استخبار رو بخونه. با کشیدن نفسی عمیق نگاهش رو با خجالت به روبروش انتقال داد و با هیونجینی که حالا با دنیای خواب خداحافظی کرده و به اون دو نگاه میکنه مصادف شد. با یکی از دستهاش که آزاد بود، عرقِ سرد روی پیشونیش رو پاک کرد و بعد از دیدن دست دیگرش که هنوز به دستهای مینهو قفله گفت″ میشه دست هام رو باز کنی ″
″چرا اینکار رو کنم؟ ″
″ میخوام برم دست به آب″
"باهمدیگه میریم"
"منحرفی چیزی هستی؟"
با شوک و اخمهای درهم رفته ای که در جواب از پسرک گرفت پوزخندی زد و با دست کردن تو جیبش و خارج کردن کلید کوچکی از توش وارد دستبند کرد و دستهاش رو از دست های کوچک پسرک جدا کرد
″م- ممنون″
با لحن عصبی زمزمه کرد و بعد از چند ثانیه مالش دست هاش با دزدیدن نگاهش از پسر بزرگتر و دادنش به زمین از اون مکان خارج شد.
YOU ARE READING
𝘿𝙖𝙧𝙠𝙣𝙚𝙨𝙨 | Minsung
Horror«آخرالزمان ترسناکه... و اینکه نمیدونی چه آخرالزمانی در انتظار جهانه ترسناک تر. تصورکن این اتفاق وحشتناک حملهی انسان های هار و وحشی باشه که مغزشون تحت کنترل قارچهاست. گیاهی که با اسیر کردن بدن انسانها اونارو وادار به آدمخواری میکنه چرا که قصد د...