𝐶𝑜𝑢𝑠𝑖𝑛🔞

2.4K 91 41
                                    

نگاه کوتاهی به ساعت روی دیوار کرد و از توی آیینه به خودش خیره شد.
لباس جذب مشکی رنگ به همراه دوتا دستکش از جنس حریر، گردنبندی نقره ای و ظریف، موهای لخت و براق به همراه کفش هایی با پاشنه های کمی بلند.
اون به مادرش قول داده بود که خیلی زنانه به چشم نیاد و جلوی مهمون ها خیلی شلوغش نکند.

با تردید دستانش رو به سمت پالت سایه و رژ لب کمی سرخش برد.
با کلی فکر بالاخره گوشه چشماش رو تیره کرد و رنگی روشن به روی پلکش زد.
رژ رو با ملایمت به روی لب هاش کشید و بالاخره به خودش لبخندی زد.
حالا همه چیز کامل بود.

در آخر عطری شیرین به گردنش زد و با نگاهی پر از اعتماد بنفس، از اتاقش خارج شد و به سمت پایین رفت.
بعد از طی کردن پله ها، به مادرش که داشت شیرینی های خونگیش رو توی بشقاب می‌چیند، نگاه کرد.

سونگهوا: پس عمو اینا کی میان؟

مادر با آرامش تک تک شیرینی هارو چیند و جواب تک پسرش رو داد.

_ کم کم باید برسن. وقتی اومدن سعی کن با پسر عموت اجتماعی برخورد کنی و گرم بگیری.

سونگهوا شونه ای بالا انداخت و روی یکی از مبل ها نشست و یک پاش رو روی دیگری انداخت.

سونگهوا: بچگی که باهاش مشکلی نداشتم. اگه الانم بی آزار باشه چرا باهاش غیر اجتماعی باشم؟!

مادر بالاخره نگاهش رو از شیرینی ها گرفت و به پسرش خیره شد.
سر تا پای سونگهوا رو نگاهی کرد و در آخر به رژ لبش خیره شد.

_ مثلا قرار بود خیلی شلوغش نکنی... فقط ازت خواستم یک امشب رو مثل پسر ها رفتار کنی.

سونگهوا یک تای ابروش رو بالا انداخت و به چشمان مادرش خیره شد.

سونگهوا: من همینم مامان... شمام خودت میدونی... بعدم عمو ده سال آمریکا بوده واقعا فکر کردی ذهنش مثل کره ای ها بستس؟ بیخیال آدمایی مثل من اونجا به راحتی زندگی میکنن و ازدواج میکنن.

مادر پوفی کشید و از اونجایی که حوصله بحث نداد، سکوت کرد و ادامه کارهاش رو انجام داد.
پدر با کت شلواری که به تن داشت به سمت سالن اومد و به پسرش لبخندی زد.

_ مثل همیشه زیبا شدی پسرم.

سونگهوا لبخندی به پدرش زد و کمی بعد بالاخره صدای زنگ خونه بلند شد.
همگی با لبخندی که روی لب داشتن، به سمت در رفتن و چند لحظه بعد، عموی سونگهوا به همراه همسرش، توی چهارچوب در ایستادن.

سونگهوا با کنجکاوی به پشتشون نگاه کرد که بالاخره پسر عموش هم وارد خونه شد.
با ده سال پیش خیلی فرق می‌کرد... بدنش عضله ای شده بود، پیرسینگ های گوشش از همین فاصله به چشم می‌خورد، موهاش رو به سمت بالا حالت داده بود و عطر تلخش توی کل فضا پیچیده بود...
سونگهوا با تکون خوردن دستی جلوش، بالاخره به خودش اومد و به عموش نگاه کرد.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Sep 27 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

𝐶𝑜𝑢𝑠𝑖𝑛 🔞🔞Where stories live. Discover now