Part 3

33 12 17
                                    



همگی با کنجکاوی منتظر برداشته شدن گونی زمخت و کثیفی که چهره اسیر را پوشانده بود شدند.

فنگ با نگاهش از کاهن اعظم اجازه گرفت و با دیدن تایید مرد، با تعلل تکه پارچه قهوه ای رنگ را از سر فردی که در کنارش ایستاده بود برداشت.

در لحظه ای صدای نفس های سنگین و زمزمه هایی که از روی شگفتی و ناخوداگاه بیان میشد، فضای بزرگ عمارت اصلی را پر کرد.

فردی با زیبایی الهه های آسمانی، پوستی به روشنای ماه و موهایی به سیاهی شب پدیدار شد.

با باز شدن چشمانش و حرکت نرم مژه های بلندش گویی انسان را به خوابی ابدی دعوت میکرد.

صدای زمزمه ها هر لحظه بلندتر میشد و باعث چرخشِ کنجکاوانه نگاهِ آن فرشته به اطراف میشد.

« بودای بزرگ خودش رحم کنه! شماهم اونو میبینید؟! »

« اون انسانه؟؟ چطور ممکنه؟! »

« خدایان با فرستادن یکی از فرشتگانشون به ما لطف کردن!! »

« تا به حال موجودی به زیبایی و نظیر اون ندیدم!! »

با برخاستن مرد والا مقام و دستی که به نشانه سکوت بالا برد، همگی ساکت شده، سعی در کنترل خودشان داشتند.

کاهن اعظم با نگاهی که در کهکشان چشم های اسیر گره خورده بود، به آرامی چند پله کوچکی که از عبادتگاه بودای زر نشان به کفپوش های مرمرین سالن می‌رسید طی کرد.

با رسیدن به نزدیکی اش، نفس حبس شده اش را آزاد کرده و گلویش را صاف کرد.

انگار کلمات ذهنش را ترک کرده و صدا در گلویش خشکیده بود.

برق نگاه این موجود، سراسر حس خطر و گناه بود!

عطر مسخ کننده و انحنای  بی نقصِ جای جای بدنش تماماً ناپاکی بود!

اما چهره اش...

چهره اش لبالب معصومیت و زیبایی بود!

ناخوداگاه لب های خشک شده اش را تکان داد:

- اسمت...چیه؟؟

همگی با شگفتی به صدای مرد والا مقام که تا به حال جز مواقع ضروری نشنیده بودند، گوش سپردند.

مرد بودا چشمش را به منظور خودداری پایین انداخت اما نگاهش میانه راه، به بندِ نامرئی لب های سرخ و تک ستاره سیاه رنگِ زیرشان گرفتار شد!

+ ژان...اسمم ژانه کاهن اعظم.

شنیدن چنین صدای لطیف و دلربایی، برای بلند شدن دوباره زمزمه ها کافی بود.

چطور ممکن بود چنین موجود آسمانی ای یک پسر باشد؟!

« امکان نداره! اون پسره!! »

Unholy Where stories live. Discover now