با اولین قدم که به بیرون گذاشت، حجوم شدید نور به چشمانش باعث شد تا چند لحظه پلک هایش را ببندد.
با تنبلی لبخندی از گرمای دلپذیر آفتاب که پوستش را نوازش میکرد زد.
باد به نرمی مژه های مشکینش را تکان داده و بین موهای بلندش میرقصید.
ردای گلبهی رنگ، به زیبایی پوست سفیدش را در بر گرفته و فریبندگی اش را دو چندان کرده بود.
به آرامی پلک هایش را باز کرد و با حفظ لبخند دلنشینش، اینبار پا به حیاط کوچک خانه کاهن گذاشت.
با دیدن برگ هایی که همراه کمی گرد و خاک بر زمین و وسایل دیگر نشسته بود، به دنبال جارو و سطل آب چشم چرخاند.
کاهن اعظم در تمام یک هفته ای که او را به معبد آورده بودند، بجای زندانبان برای او یک میزبان دست و دلباز بود.
در برابر خطا ها و نابلدی هایش با او مهربانی کرده و روش درست انجام هر کار را با حوصله توضیح میداد.
هرچیزی که میخواست را در اختیارش قرار داده و او که اسیری بیش نبود را به خانه اش راه داد.
و ژان در برابر تمام مهربانی و سخاوت این مرد هیچ چیز نداشت تا به او بدهد.
در عوض خانه را مرتب میکرد، لباس هارا میشست و گاهی آشپزی میکرد.
البته آشپزی وظیفه سرآشپز معبد بود، اما کاهن بزرگ وقتی برای اولین بار دستپخت پسر را مزه کرد از او خواست تا از آن به بعد برایش آشپزی کند.
اما او میتوانست حال که برای اولین بار از خانه بیرون آمده، حداقل حیاط کوچک مرد را تمیز کند.
چون میدانست از وقتی که میهمان این خانه شده کسی اجازه ورود یا نزدیک شدن به این مکان را ندارد.
به دنبال جارو و سطل آب پشت مجسمه های سنگی، درون اسطبل کوچک و اطراف خانه را گشت اما اثری از وسایل تمیزکاری نبود.
با تعلل نگاهی به مسیر امارت اصلی انداخت.
به خوبی به یاد داشت که مرد از او خواسته بود که از حیاط خانه آنطرف تر نرفته و به ساختمان اصلی نرود.
اما میتوانست خیلی سریع برود و بعد از یافتن وسایل مورد نیاز، قبل از اینکه کاهن متوجه غیبتش در خانه بشود بازگردد.
با این فکر به آن سمت پا تند کرده و در مسیر باریک و سنگی قدم برداشت.
هرچه جلوتر میرفت صدای تکاپو و نشانی از زندگانی را واضح تر میشنید.
درست است که او یک اسیر بود و از نظر جامعه گناهکار!
اما او در تمام زندگی اش در یک مکان شلوغ و پر رفت و آمد بزرگ شده بود و با دیگران به گرمی سخن میگفت.
YOU ARE READING
Unholy
Fanfiction🏮name: Unholy 🏮Couple: Yizhan (bjyx) 🏮Genre: romance , smut , Dark , Historical