Chapter 1

395 35 9
                                    

تقه ای به در زدم و صبر کردم.
وقتی دیدم هیچ صدایی از اتاق نمیاد در رو باز کردم. اتاق خالی بود ...
چه بهتر!
موبایلم رو از توی جیب پیراهنم در آووردم و روشنش کردم. 6 تا میس کال و خدا می دونه چند تا
مسیج!!
همه شون هم از طرف مامانم. سریع بهش زنگ زدم.هنوز یک بوق نخورده بود برداشت.گوشی رو سریع از گوشم دور کردم. صدای دادش اینقدر بلند بود که فکر کنم هر کی بیرون اتاق هم بود میشنید. گوشی رو دوباه دم گوشم آووردم و آروم بهش گفتم :
"آخه مامان من! تو این شلوغی من صدای زنگ رو چجوری بفهمم؟؟"
دوباره از اون طرف صدای داد اومد...
برای این که از شرش خلاص بشم بهش گفتم دارم میام و گوشی رو قطع کردم. نفسمو با صدا بیرون دادم و ژاکتم رو از روی چوب لباسی برداشتم. مثل اینکه پارتی رفتن به ما نیومده!!
داشتم زیپ ژاکتمو می بستم که در به شدت باز شد ... .
تا سرمو برگردوندم ببینم کیه همونجا سر جام خشک شدم. دهنم باز مونده بود.صدای بلند خنده اش منو به خودم آوورد.
زمزمه وار گفتم:
"تو .... تو اینجا چه غلطی می کنی؟؟"
شروع به نچ نچ کرد و گفت :
"این جوری از عشقت بعد یه سال استقبال می کنی؟؟"
خاطرات به سرعت برق از ذهنم گذشتن. با نفرت بهش نگاه کردم و گفتم:
" گم شو مارک ! تو گند زدی به چیزی که بهش می گفتی عشق ...."
به سرتاپاش نگاه انداختم.عوض نشده بود ....
مثل همیه تیپ زده بود.نگام به دستش افتاد. شیشه مشروب توی دستش خود نمایی می کرد. مست بود .... !
ریتم نفسام تند شد! قلبم محکم به قفسه سینه ام می کوبید.کیفم رو از روی تخت برداشتم و دستشو کنار زدم تا بتونم رد بشم.بر خلاف فکرم هیچ مخالفتی نکرد. دستگیره در رو چند بار تکون دادم.قفل بود! بدنم به لرزش افتاد...
از استرس دلم داشت به هم می پیچید سمتش برگشتم و دیدم داره شیشه مشروبو داره یک نفس سر می کشه .... .
با پشت دستش لبش روپاک کرد و بهم نزدیک تر شد.با هر قدمی که میومد جلو منم عقب تر می رفتم .دستم به صافی دیوار خورد.
راه فراری نبود...
صورتش رو جلو آوورد.نفسای داغش گونمو می سوزوند و بوی الکلش حالم رو بهم میزد.صاف تو چشمام نگاه کرد. زیر لب گفت:
"شب تازه شروع شده!"
________________________________________________________________

صدای جیغ
سرما
نفس نفس هایی سکوت اتاق رو می شکست و بغضی که گلومو چنگ می زد!
صورتم رو توی دستام گرفتم و با صدایی که خودم هم به زور می شنیدم گفتم :
"خدا لعنتت کنه!"
سعی کردم خودم رو آروم کنم. به بالشتم مشت زدم و گفتم :
"خدا لعنتت کنه که هنوزم کابوس تو رو میبینم. خدا لعنتت کنه! زندگیمو نابود کردی بست نبود؟ دیگه چی از جونم می خوای؟"
چشمام پر اشک شده بودن...
نه ...
ایندفعه نه...
جلومو تار میدیدم ولی گریه نمی کردم . چونم لرزید ....
دیگه تحمل نیاووردم و گذاشتم اشک صورتمو خیس کنه...
زیر لب گفتم :
" خدا لعنتت کنه که هنوزم دارم به خاطرت گریه می کنم."
صدای پا سکوت رو شکست ...
اشک هام رو با آستینم پاک کردم و پلکامو روی هم فشار دادم تا دیگه نریزن. درو باز کرد. سرمو پایین انداختم تا سرخی چشمامو نبینه.
-"چی شده؟؟"
نگاهمو به تخت دوختم و با صدایی که سعی می کردم نلرزه گفتم :
" هیچی خوابم نمی برد ..... "
حرفمو قطع کرد. آروم نزدیک شد و روی تخت نشست.چونه ام رو گرفت و سرم رو بالا آوورد.مجبورم کرد توی چشماش نگاه کنم .....
-" بازم اون؟"
دیگه نتونستم. اشکهام دوباره نا خود اگاه از چشمام سرازیر شدن.توی سکوت سرمو توی بغلش کشید و موهامو نوازش کرد.
یاد بچگیام افتادم ....
وقتایی که ناراحت می شدم و به همین آغوش پناه می بردم. بچگیام ...!
آهی از سر حسرت کشیدم ...
نفس عمیقی کشید و گفت :
"فکر می کنی من اذیت نمی شم؟؟ اون شب قطره قطره ی اشکات مثل یه چاقو بودن که توی قلبم فرو می رفتن .... .
اون شب با شکستنت من خرد شدم .... .
برای یه مادر خیلی سخت بود که بخواد بچه شو توی این حال ببینه! "
به اشکام اجازه دادم آزادانه بریزن. با لحن غمگینی ادامه داد :
" بهت گفته بودم .... گفته بودم نباید بری ولی ...."
حرفشو با عصبانیت قطع کردم و سرم رو از توی بغلش بیرون کشیدم. با خشم بهش گفتم :
" آفرین! آفرین به تو که همه چیز رو می دونی! آفرین که بهم گفتی نری ولی دیگه الآن چه فایده ای داره؟؟ اگه می خوای همینجوری به این سرکوفت های احمقانه ات ادامه بدی بهتره بری بیرون! "
حرفم که تموم شد تازه فهمیدم چی گفتم. دهنم رو باز کردم که ازش عذر خواهی کنم که صدای بسته شدن در اومد. خودم رو روی تختم پرت کردم و پتو رو بالا آووردم.پلکامو بستمو و سعی کردم بخوابم.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jul 19, 2015 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

LostWhere stories live. Discover now