Part 01:

128 25 70
                                    

در مکانی دوردست، جایی که موج ها پی در پی برای رسیدن به ساحل از همدیگه سبقت میگرفتن و محو میشدن، پسری روی شن های ریز و سیاه دراز کشیده بود. موج های کوچک به ساحل میرسیدن، انگشت های برهنه پاشو لمس میکردن و بعد مثل کودکی شیطون فرار میکردن. شن های ساحل هر بار به دنبال موج ها زیر پاهاش به جریان در میومدن و برای رسیدن به دریا تلاش میکرد. صدای ریز خنده به گوش میرسید و لمس های کوتاه اب دلنشین بود. روی لب پسر لبخندی نقش بسته بود.

تاریکی منطقه با حضور نور های سفید و ابی رنگ در هم میشکست و باعث میشد شن های سیاه براق و زیباتر بنظر برسن. هرچند پسر توجهی به این زیبایی نداشت. احساساتی که از یاداوری خاطرات درونش شکل میگرفتن باعث این لبخند روی لبش بود.

نور ابی و کوچکی توی هوا تکون خورد بالای موج ها به پرواز در اومد و ریز گفت: "داره به یه خاطره خوب فکر میکنه لبخندش رو ببینید!"

جواب گرفت:"هر چیزی مربوط به اون فرشته برای اون خوب محسوب میشه!"

نور دیگه ای زمزمه کرد:"هیس! اگه بشنوه.."

نور ابی رنگ اول به همراهش ادامه داد:"دعوات میکنه!"

و دوباره صدای ریز خنده به گوش رسید. هیچ کس حق نداشت اینجوری صدا بزنه. "اون فرشته"؟ اصلا خطاب جالبی نبود! همه به خوبی میدونستن که اگر به گوش اون پسر میرسید عصبانی میشد!

هرچند صداشون اروم بود و به گوش پسر نمیرسید. تصویر فرشته ای با سربند آبی که مقابل چشمانش زیباتر از اونی بود که متوجه زمزمه های پراکنده اطرافش بشه.

ناگهان آشفتگی به وجود اومد. موج بزرگی نزدیک به ساحل شکل گرفت که به دور خودش میچرخید. نور های رنگی به تقلا افتادن، تو اسمون به پرواز در اومدن و فاصله گرفتن.

گویی اسمان شکافته شده باشه ، نوری درخشید، تاریکی رو درهم شکست و با یک مسیری طلایی اسمون رو به دریا وصل‌ کرد.

و بعد شخصی بالای موج ها ظاهر شد. هانفوی به رنگ ابی روشن به تن داشت که به تنش میدرخشید. روشنایی رنگ لباس درون اون هاله ی طلایی کاملا متضاد با ماهیت محیطی بود که درش قرار داشتن. گویی زن از دنیای دیگه ای پا به اونجا گذاشته بود.

حضورش باعث درهم ریختن هوای اونجا شده بود. بادی که شروع به وزیدن کرد پایین دامن و موهای اون زن رو به رقص در اورده بود. با دیدن پسر راهش رو به سمت اون کج کرد و پشت سرش روی ساحل فرود اومد.

پسر که با دیدن حضور اون شخص از همون ابتدا بلند شده بود چرخید، رو به زن ایستاد و با احترام سلام کرد:" بانوی بزرگ تای شان." نگاه پسر به اون زن همراه با احترام بود.

یوان جون به اطراف نگاه کرد. تمام اون نورهای کوچیک با حضورش فرار کرده بودن. گفت:"اونا واقعا از من میترسن!"

Vous avez atteint le dernier des chapitres publiés.

⏰ Dernière mise à jour : Oct 17 ⏰

Ajoutez cette histoire à votre Bibliothèque pour être informé des nouveaux chapitres !

Whispers of Red String (Tears Of An Angel S02)Où les histoires vivent. Découvrez maintenant