chapter. 3

10 4 0
                                    

فیلیکس مث چی استرس داشت، با سکوت نشست  ولی تو دلش سکوتی وجود نداشت و قلب و مغزش داشتن جیغ میکشن جوری که حتی حس کرد گوشش داره سوت میکشه

مینهو به جیسونگ ابرویی بالا انداخت و جیسونگ پوزخند زد، مینسونگ خودشون رو سرگرم غذا دادن به جونگوو کردن و فیلیکس بود که توی زندان نشستن کنار مرد هات و قد بلندی که بهش نگاه میکرد ، گیر کرده بود و داشت جر میخورد از خجالت

فیلیکس راه و چاره ای نداشت پس سعی کرد منطقی رفتار کنه و پرسید:آقای هوانگ، شما چی میل دارین؟

هیونجین که تو روح فیلیکس زل زده بود ، به خودش اومد و به میز جلوش نگاه کرد، با کمی مکث گفت:تو... خودت چی میخوری؟

فیلیکس لپاش گل انداخت و گفت:من؟ خب... منم.... شاید... براونی.... یا... مرغ سوخاری....

هیونجین تک خنده ای کرد و گفت:منم همونو میخورم.... بکشم؟

فیلیکس سرشو سریع تکون داد و گفت:نه نه! شما مهمونی.... من خودم.. می... میکشم!

سریع مشغول چیندن مرغ و و براونی برای هیونجین و خودش شد، مینسونگ با پوزخند هرزگاهی بهشون نگاه میکردن و به غذا خوردن خودشون و جونگوو بر میگشتن، فیلیکس و هیونجین که شروع کردن

فیلیکس توی حال و هوای فکر های خجالتی خودش بود که بی خبر از این  که داخل براونی داغه، یدونه رو خیلی راحت گذاشت تو دهنش و وقتی دندون هاش بین براونی رو باز کرد، فیلیکس قرمز شد و دهنشو باز کرد تا هوا واردش بشه، انقدر داغ بود که چشم هاش هم قرمز شده بودن

به سختی قورتش داد و نگاهش با نگاه نگران هیونجین جفت شد، برای چند ثانیه به هم نگاه کردن تا بالاخره هیونجین گفت:چیشد؟! خوبی؟! داغ بود؟! چرا حواست نیس خب!

فیلیکس فقط بهش نگاه کرد و بعد از مدتی به غذا خوردنش برگشت و جوابی نداد، هیونجین هم تو کیوتی جوجه کوچولو مونده بود و تک خنده ای توی گلوش کرد

بعد از خدافظی، هیونجین از پیش مینسونگ جونگوو و فیلیکس رفت، فیلیکس و جیسونگ مشغول تمیز کردن آشپزخونه میز تا اخر شب شدن و مینهو هم جونگوو رو تر و خشک میکرد تا اون موقعی که بالاخره موفق بشه بچه لجباز کوچولوی شیطون رو بخوابونه

بعد از اینکه جونگوو خوابید، مینهو از اتاق برای بردن جیسونگ توی تخت برای خواب بیرون اومد، کار جیسونگ تقریبا تموم بود و خودش هم میخواست بره پیش مینهو و جونگوو

مینهو از پشت جیسونگ رو بغل کرد و پشت گردن جیسونگ رو بوسید و گفت:خسته نباشی جیسونگم...

جیسونگ چشماشو بست و گذاشت این مومنت کمی بهش آرامش بده، بعد از مدتی چرخید و گونه مینهو رو بوسید و به فیلیکس رو کرد، گفت:لیکس ما میریم بخوابیم، تو هم برو زود بخواب باشه؟

فیلیکس که دستکش هاشو در میاورد سرشو به علامت تایید تکون داد و گفت:شبتون بخیر....

مینهو و جیسونگ به سمت اتاق رفتن، درو بستن و کنار تخت کودک جونگوو روی تخت خودشون تو بغل هم خوابیدن

فیلیکس روی مبل نشست، تمام فکر و ذهنش پیش هیونجین و اتفاق توی تایم شام بود، گوشیش رو برداشت، پیامی از هوانگ یجی دریافت کرده بود که ایمیل کار تو رستوارنشون بود

فیلیکس مکثی کرد، اما به خاطر یاد هیونجین، و اتفاقی که داره تو قلبش میوفته، ایمیل رو باز کرد و ثبت نام رو انجام داد تا برای مسابقه شروع کار تایم بگیره و بره تا شاید بتونه یکی از آشپز ها و زیر دست های هیونجین و اونجا باشه

.......

سه روز بعد از ثبت نام، خودشو آماده کرد، بعد از خدافظی با جیسونگ و مینهو، به سمت رستوران بزرگ و مشهور استرالیا رفت

شلوغ بود اما ساکت، همه باکلاس و مجلسی بودن، رستوران بزرگی بود و هر قسمت ازش با تابلو های طراحی سیاه قلم و بعضی هم که با گواش و رنگ آکرلیک طراحی شده بود، تزیین شده و آماده بود

بوی عود همه جارو گرفته بود ، به سمت آشپز خونه رفت، همه مشغول کار بودن، تا وقتی که فیلیکس رو دیدن متوقف شدن و به مردی قد بلند که موهای تقریبا بلندش رو به حالت نصفه بسته بود نگاه کردن، مرد چرخید و فیلیکس لپاش گل انداخت، دوباره با هیونجین ملاقات میکرد

هیونجین لبخند گرمی زد و به سمتش رفت، فیلیکس پایینو نگاه کرد، هیونجین با صدای آروم و جدی گفت:خوش اومدی! لی فیلیکس....

فیلیکس با سرش تایید تشکر کرد و هیونجین اون رو به دفترش راهی کرد، وارد که شد، دو تا میز دید، میز اصلی وسط بود  و میز کوچیکتر کنارش که دختری پشت میز نشسته بود، قیافتا شبیه هیونجین بود، کت مشکی و شلوار پارچه ای داشت و زیر کتش نیم تنه آزاد سفید رنگی پوشیده بود

بالا رو نگاه کرد و تا فیلیکس رو دید لبخند زد، جوری که انگار هیونجین کل سه روز رو براش از فیلیکس گفته و حالا الان اون دختر فیلیکس رو کامل میشناسه

بلند شد و به سمت هیونجین و فیلیکس رفت، دستش رو جلو اورد و با حالت مهربونی گفت:هوانگ یجی هستم! باید لی فیلیکس باشی درسته؟

فیلیکس از اینکه با خواهر هیونجین ملاقات میکرد هیجان زده بود، اما نه به اندازه ای که حالت بزرگ و بلند هیونجین کنارش ایستاده و بازم به روحش زل شده بود

فیلیکس لبخندی زد، دست یجی رو گرفت و آروم تکون داد و گفت:بله.... خوش بختم...خانوم هوانگ

یجی تایید کرد و گفت:یجی صدام کن کافیه.....برادرم خیلی در موردت حرف میزنه، خیلی ازت تعریف کرد، در مورد کارت، آشپزی، خو....

هیونجین چشماشو به یجی گرد کرد، جوی که یجی فهمید نباید بیشتر از این حرف( زر) بزنه.... 😁😅

یجی سرشو تکون داد و گفت:آره خلاصه ما شنیدیم که آشپزی خیلی خوبه، امروز یه مسابقه خیلی کوچیک تک نفره داری، من و هیونجین  به غذایی که درست میکنی امتیاز میدیم و درصد آشپزی رو بهت میگیم، آماده ای؟

فیلیکس با علاقه ای یهویی سریع گفت:همیشه آماده ام!

از نظر هیونجین این کیوت ترین صحنه بود، پس در حالی که با قد بلندش برای نگاه کردن به فیلیکس پایینو نگاه میکرد لبخندی روی لبش ظاهر شد، با نگاهی مطمعن، جدی و معنی دار به یجی با هم لبخند زدن و به یجی علامت داد تا بره و همه چیز رو برای مسابقه فیلیکس آماده کنه....

🧡💛𝐃𝐨𝐮𝐛𝐥𝐞 𝐔𝐦𝐛𝐫𝐞𝐥𝐥𝐚 2💛🧡 (𝙼𝚢 𝙲𝚑𝚎𝚏 👨‍🍳) Donde viven las historias. Descúbrelo ahora