"میتونست پایان همه چیز باشه ولی انگار شروعش بود این برام سخته"
«هان جیسونگ»
'سال 1950 کره'
صدای توپ و تانک به گوش میرسید گاها عادت شده بود. از نبود این صداهای خوفناک باید تعجب میکرد.
درد.. اشک..خون؟!اوایل جنگ دردناک بود ولی حالا میشد باهاش زندگی کرد. زندگی؟! نه بردگی.
ولی مگه گناهشون چی بود؟ سربازهایی که به اجبار کشورشون کشته میشدن، کودک هایی که به رگبار گرفته میشدن...زنانی که به اسارت گرفته میشدن..فقط برای نیاز جنسی!
آسمان آبی حالا گم شده بود. آیا روزی برمیگشت؟ یا نه زمین های کشاورزی که با رنگ سبز و طلایی طراحی شده بودن حالا چی؟ حالا به رنگ گِل هایی که روزی آبیاری میشدن یکسان شده بود. امید ها چی؟
دیگه بازی با کلمات کافی بود نه!
کلافه به برنج ناکافی روبه روش خیره شد. میز چوبی پوسیده که یکی از پایه هاش کوتاه تر از بقیه بود کمی لق میزد و آزارش میداد. یه پیاله برنج با چابستیک.. کلافه آهی کشید و چابستیک رو بین انگشتای زخمیش گرفت و شروع کرد به خوردن یک وعده روزانش. از داخل خونه ی چوبی به آسمون نگاه کرد. رادیو روشن بود و با صدای خش خش همراه بود. تا جایی که فهمیده بود فعلا جنگ متوقف شده بود. هرچند خوب میدونست این یعنی آغازی پر از خون.
کلافه لقمه آخر و قورت داد و بلند شد. میز رو گوشه ای از خونه گذاشت و پیاله ی چوبی رو با چابستیک ها برداشت و سمت حوض توی حیاط رفت و داخل تشت چوبی که داخل آب نسبتا کمی بود، گذاشت.
رادیو رو خاموش کرد و چکمه های پاره اش که را پوشید. کلاهش رو روی سرش گذاشت و موهای بلند زیتونیش رو زیرش قایم کرد. به اینه ی شکسته روی دیوار چوبی به چهرهش نگاه کرد. پوستش تیره شد بود و موهاش تا روی شونه هاش رسیده بود. گونه هاش بخاطر آفتاب سوخته و سرخ شده بود. ولی تمام اینها به کنار بدنش عضله ای خوش تراش شده بود. لبخندی زد و با خودش گفت:«که چی؟ تو تنهایی. میخوای بدنتو به رخ کی بکشونی؟»سمت حیاط رفت و طناب، کلنگ و بیل رو برداشت. به زمین کشاورزی نگاه کرد قسمتی ازش به کل سوخته بود و نمیتونست براش کاری بکنه، مگر اینکه به کل خاکش رو عوض کنه ولی با این اوضاع امیدی بهش نداشت.
اوایل جنگ هر روز دعا میکرد هر چه زودتر جنگ کره شمالی و کره جنوبی زودتر تموم بشه، ولی حالا حتی نمیدونست دعا چیه؟ اصلا چه کاربردی براش داشت؟ وقتی بین همین راز و نیازهای مکرر خانواده اش رو از دست داده بود؟
به گوجههای سرخ شده و رسیده که بخشی از زمینش رو در برگفته بود نگاه کرد لبخند دلنشینی زد و آروم خم شد و با نوازش اونها رو چید و توی کلاهش گذاشت.
YOU ARE READING
𝑩𝒍𝒐𝒐𝒅𝒚 𝑪𝒉𝒐𝒄𝒐𝒍𝒂𝒕𝒆ও
Fanfictionنام: شکلات خونین ژانر: کلاسیک، غمگین، عاشقانه، اسمات نویسنده: رز آپ: دوشنبه خلاصه: زمانی زندگی متوقف میشه که تو عاشق سربازی از کره ی شمالی بشی. توقفی اجباری فقط بخاطر فرار از تلخی روزگار به شیرینی شکلات، هر چند خونین. عشقی در سال 1950 میان جنگ و...