پارت دو: شرط زندگی

34 13 5
                                    

"بزار فکر کنم تو قلب نداری، تو نباید از خودت بهم میگفتی"
«هان جیسونگ»

سمت سرباز بیهوش رفت باید چیکار میکرد؟ آروم مچ دستشو گرفت و نبض دستشو چک کرد به نظر خوب نمی اومد از پهلو و شکمش خون میومد. آروم سرباز بیهوش رو بلند کرد و یکی از دستاشو روی شونش انداخت و گفت:«سعی کن چشماتو باز نگهدار شمالیه عوضی»

سمت اتاقش رفت و آروم روی رخت خوابش گذاشت. سرباز به جیسونگ نگاه میکرد و در تعجب چهرش بود. موهای زیتونی روشن پوستی برنزه با چشمایی هم رنگ موهاش. مژه های بلندش از شدت گریه خیس و چسبناک شده بود لب های خوش فرمش، خشک و بی جون بود. فرم صورتش عجیب کیوت بود ولی.. بدنش دقیقا نقطه مخالفش رو‌ ایفا میکرد. 

جیسونگ کتش رو در آورد و دکمه های پیراهنش رو باز کرد و گوشه ای از اتاق انداخت حالا فقط با یک رکابی سفید خونی بود.

دکمه های لباس سربازی، مینهو رو باز کرد و به بدن درشت هر چند غرق خونش خیره شد. با خودش گفت:«تا چند ساعت پیش داشتم برای بدنم ذوق میکردم این بدن یه انسانه؟»

بلند شد و سمت بقچه ها رفت و یکی از لباس های قدیمیش رو آورد و بخاطر پوسیدگی زیادی سریع با دستش پارش کرد بیرون از خونه رفت و کمی بعد با تشت آب وارد شد.

مجبور بود بخاطر اون سرباز عوضی از آب اشامیدنیش استفاده کنه، زیر لب فوشی نسارش کرد و کنارش نشست و خون روی بدنش رو با دستمال و کمی آب ولرم تمیز کرد. به زخم بازش نگاه کرد. مجدد بلند شد و سمت کمد گوشه اتاق رفت و درش رو باز کرد توی این سالها سرگرم بخیه کردن بدن خیلی ها بود از همسایه و اقوام گرفته تا خانوادش.

وسایل رو برداشت و سمت مینهو رفت و گفت:«حداقل باید بدونم چند تا آدم کشتی تا بهتر برات بخیه بزنم نه؟»

مینهو به پسر جوان نگاه کرد و چیزی نگفت. حتی توان جواب دادن به اون سوال دردناک رو نداشت.

جیسونگ به چهره اش نگاه کرد و کمی از آب آشامیدنی رو به خوردش داد و گفت:«برای داد زدن نیاز به گلوی تمیزی داری سرباز»

پارچه ای رو بین دهان مینهو گذاشت و زخم رو ضد عفونی کرد و شروع کرد به بخیه زدن هر چند ماهرانه. طولی نکشید تا کارش تموم شد و دستمال رو با تعجب از بین لب های مرد برداشت و به چهره اش نگاه کرد. توقع داشت مرد گریه کنه یا حداقل داد و بیداد کنه ولی صدای مینهو در نیومده بود.

خون روی پیشونی مینهو رو تمیز کرد و گفت:«روزی که خوب شدی قبل از اینکه از این خونه بری بیرون، جونم رو بگیر... حداقل برای تو این کار راحته من که نتونستم»

زیر لب ادامه داد:«مثل ابله ها برای جونم جنگیدم».

بلند شد و وسایلش و جمع کرد و سمت آشپزخونه رفت و پارچه های خونی رو آتیش زد و آبی که غرق خون بود رو روی زمین خاکی ریخت تا جذب خاک بشه. حالش از این همه نجاست بهم میخورد، تلاش داشت برای خودش دردسری درست نکنه ولی مگه از مینهو نخواسته بود جونشو بگیره پس چرا تلاش میکرد؟

𝑩𝒍𝒐𝒐𝒅𝒚 𝑪𝒉𝒐𝒄𝒐𝒍𝒂𝒕𝒆ওDonde viven las historias. Descúbrelo ahora