"میتونه یه نجات دهنده باشه؟ یا نه یه لحظه شیرین و خاص رو رقم بزنه، میتونه تنفر ایجاب کنه، ولی نه وقتی دور لب های تو باشه"
«لی مینهو»سال 2025 کرهی جنوبی
قدم هاش رو تند کرد، با شنیدن صدای اصلحه بدنش لرزید و از روی سخره پایین افتاد. چشمای مشکیش رو بست و با لبخند به سقوطش لذت داد. طولی نکشید که بدنش با آب یکی شد ولی سعی نکرد چشماشو ببنده، کمی به بدنش تکون داد اما بالا نیومد به سمت سنگ هایی که از زیر آب میدید شنا کرد کمی خودش رو زیر آب کشید تا از رفتن سربازهای کره شمالی مطمئن بشه. دستش میسوخت و جوهر خون توی فضای آب پخش شده بود. آروم روی آب اومد و بالا رو نگاه کرد، خبری نبود. سمت خشکی رفت و بدنش و به زور روی خاک کشید و آروم بالا رفت و روی سنگ ریزه ها دراز کشید.
چشماش و بست و به نفس هاش نظم داد. چشمای گربه ایش رو باز کرد و به آسمون آبی نگاه کرد سریع بلند شد و قبل از اینکه دیر بشه به سمت تپه رفت و خودشو بالا کشید. به وضعیت دستش نگاه کرد. کتش رو در آورد آسترشو پاره کرد. بازوش رو با تیکه پارچه محکم بست تا خونش بند بیاد کتش رو مجدد پوشید تا دستش رو بپوشونه. قدم هاشو تند کرد و وارد جنگل اصلی شد. درخت های بلند که دیدش رو به آسمون آبی کور کرده بود کمی آزارش میداد. میخواست از این آزادی مطمعن بشه ولی مگه ممکن بود؟ از وقتی به دنیا اومده بود خانواده ای نداشت تا جایی که میدونست مادرش سر زایمان اون مرگ رو به آغوش کشیده بود و پدرش از عشق مادرش دق کرده بود و اون تا شیش سالگی توسط دولت اداره میشده از اونجایی که پدرش فرمانده کره ی شمالی بوده این براش ممکن بود. ولی همه چیز وقتی آزارش داد که متوجه شد، درک کرد و درد کشید. دیدن از دست دادن دوست هاش توسط رهبر کره شمالی آزارش میداد. بعد از اینکه متوجه خیلی چیزها شد دلیلی برای موندن توی اون کشور خاک گرفته نداشت. دلش آزادی میخواست پس با بدبختی تونسته بود خودشو بالا بکشه و بعد وقتی محدودیت ها براش باز میشد به عنوان یه فرد مخفی و ناشناس فرار کنه. ولی این فقط برای بقیه کشور ها صدق میکرد. دولت و ملت کره ی شمالی اون رو به خوبی به یاد داشتن. اون مردی بود که توسط دولت رشد کرده بود و بشدت سخت گیر بود ولی پشت پرده ی سخت گیری هاش نگران همه مردم بود. اون بارها سعی کرده بود افرادی رو فراری بده جون خیلی ها رو نجات بده حالا سعی داشت خودش رو رها کنه. فقط میخواست تا پایان این قدم های خسته، از آزادیش مطمئن بشه، همین براش کافی بود.
روشنایی اسمون تاریک شب رو به اغوش کشیده بود، روشنایی چراغ های یک ساختمان قدیمی... به تابلوی ساختمان نگاه کرد "بیمارستان هانگوک". خدارو شاکر بود ولی این زیاد طول نکشید بدنش بیحال شد و درست ورودی بیمارستان قدیمی روی زمین بیهوش شد.
ولی خوب به یاد داشت اون فرار کرده بود پرچم کره ی جنوبی دقیقا جلوی چشماش بود ولی تاریکی چشماش اجازه خوشحالی رو بهش نداد.
YOU ARE READING
𝑩𝒍𝒐𝒐𝒅𝒚 𝑪𝒉𝒐𝒄𝒐𝒍𝒂𝒕𝒆ও
Fanfictionنام: شکلات خونین ژانر: کلاسیک، غمگین، عاشقانه، اسمات نویسنده: رز آپ: دوشنبه خلاصه: زمانی زندگی متوقف میشه که تو عاشق سربازی از کره ی شمالی بشی. توقفی اجباری فقط بخاطر فرار از تلخی روزگار به شیرینی شکلات، هر چند خونین. عشقی در سال 1950 میان جنگ و...