2

31 7 22
                                    

بعد از حدود نیم ساعت به خونه ی مادر و پدرشون رسیدن. داشتن از ماشین هیوندای اکسنتشون پیاده میشدن که درِ برقیِ پارکینگ خونه مادرشون باز شد و پشت بندش صدای لطیفش رو از داخل آیفون شنیدن

سونگهی: فکرشم نکنین ماشینو جلوی در بزارین. بیارینش داخل

+ نه دیگه لازم نیست ما باید زود برگردیم

سونگهی: همینکه گفتم

و آیفون رو گذاشت و منتظر جواب پسراش نشد

یونگی و جین با همون حالت نیم خیز که نصفشون هنوز داخل ماشین بود و نصفشون بیرون بود، خشکشون زده بود و داشتن به هم دیگه نگاه میکردم

+ میگم... یونگ... احساس میکنم توی این زندگی هیچگونه حق انتخابی ندارم. فقط شبیه یک مترسک آفریده شدم که هرچی مامان بگه بگم چشم

/ ( نکنه من خیلی باتو فرق دارم؟ )

+ خب... راستش نه. ولش کن. بیا بریم داخل هنوز که مامان نیومده و بزور نکشیدتمون تو

و بعد یونگی پیاده شد و از زیر در برقی وارد حیاط شد، و جین هم دوباره پشت فرمون نشست و ماشین رو برد داخل حیاط

به محض اینکه از ماشین پیاده شد، در خونه توسط مادرشون باز شد و بعد صدای بلند و پر هیجانش به گوششون رسید.

سونگهی: پس چرا همونجا وایسادیننننن؟ بیاین دیگه غذا یخ کرددددد

یونجین بعد از نگاهی به همدیگه، و شنیدن صدای قارو قور شکمشون، دیگه صبر رو جایز ندیدن و با دو خودشون رو به خونه و دقیقا پشت میز غذا رسوندن

یونگدال: هی بی ادبا... بچه هم بچه های قدیم. قدیما بزرگترامون رو که میدیدیم میرفتیم جلوشون دستشون رو میبوسیدیم اونوقت شما مثل دوتا گوسفند پریدین تو خونه و نه سلامی نه علیکی نشستین پشت میز غذا؟

یونجین باوجود اینکه میدونستن پدرشون داره باهاشون شوخی میکنه، اما بلافاصله بلند شدن و به سمتش رفتن و بعد از یک آغوش گرم و محکم، دوباره سه نفری سر میز ناهار برگشتن

سونگهی با شنیدن صدای احوال پرسی شوهر و پسراش از داخل یخچال سرش رو بیرون اورد و مثل همیشه شروع به غرغر کرد

سونگهی: هی یونگدال احوال پرسی تون رو میتونستی بزاری برای بعد از غذا. نمیبینی پسرام رنگ به رخ ندارن؟ انگار از توی قبر کشیدنتون بیرون و اوردنتون اینجا... مگه من به شما نگفتم هرجا که بودین غذاخوردن رو یادتون نره؟ نگاشون کن چقدر لاغر شدن... اگه ببینم دوباره وعده های غذایی تون رو حذف کردین خودم پامیشم میام خونتون زندگیم رو میارم اونجا تا حواسم به خورد و خوراک تون باشه

یونگی که برای حرف زدن به دهانش نیاز نداشت، با دستاش شروع کرد حرفاش رو برای مادرش اجرا کردن

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: a day ago ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

BLACK TEARSWhere stories live. Discover now