part 3

30 12 6
                                    

از کتک خوردن حسابیم تقریبا ۸ روز می‌گذشت کمرم هنوزم کبودیاش روش بود زیادم خوب نبودن باید مدرسه میرفتم چند روزه که نرفتم خیلی عقب افتادم ولی اگه با اون حال میرفتم حتما بدتر هم برمیگشتم
الان دیگه باید به فکر زندگی خودم باشم به فکر خوشحالی خودم باشم چون اگه اینجوری ادامه کنم دیگه تا ابد یه بدبخت میمونم و منم اینو نمیخوام
مغزم به من دستور شروع و میداد
ولی بدنم هنوزم مقابله میکرد
بین دوراهی مونده بودم ولی بیشتر خواستار مغزم هستم
از یه جایی باید شروع کنم ولی از کجا
با صدای در دیگه از فکر دراومدم
"بفرمایید"
خدمتکار خونه بود حداقل این اجوما بیشتر از مامانم نگرانم بود خدا میدونه اون زنه الان تو کدوم کشور در حال خریده بدون اینه یه زنگی بزنه و حال منو بپرسه
"جیمین پسرم خوبی؟"
"اوه آره خوبم "
"باشه پسرم خواستم بگم صبحانه حاضره اگه میخوای بیا پایین اگه هم نه بیارم اتاقت "
خب تا کی باید تو این اتاق میمونم قبول کردم و همراهش به پایین رفتم هنوز توی نشستن و بلند شدن کمرم درد میکرد ولی تحملش میکردم
بعد یه صبحانه ی خوب به اتاقم رفتم بازم توی فکر بودم که چیکار کنم داشتم تو گوشیم اینور اونور میرفتم هه ببین چه بدبختم حتی یه دوستم ندارم باهاش چت کنم واقعا یه بدبخت به تمام معنام
اوه این شماره ی اون پسره اسمش چی بود
کی وو؟
بلکه ... نه نه اون نمیتونه
ولی ....بلکه تونست ؟

خب من تسلیمم بهش زنگ میزنم
"سلام خوبی؟"
"سلام جیمین تویی؟"
"آره خودمم"
"خوبی چیزی شده ؟"
"نه ولی آره "
وای من چی میگم واقعا اسکلم
"نه منظورم اینه میتونم ببینمت؟"
"آره چرا که نه "
"باشه ممنون بهت لوکیشن میفرستم "
"اوکی"
بعد صحبتم با کی وو زود یه دوش گرفتم لباسامو پوشیدم و عینکمم زدم جلو اینه به خودم نگاه میکردم وای یه آدم چطور میتونه اینقد زشت باشه که من هستم
به یه کافه رفتم جای خوبی بود ساکت و خوب
زود به کی وو لوکیشن فرستادم تا اون بیاد فقط تو فکر بودم چطوری میتونم از دستشون خلاص شم هوفففف خیلی سخته واسه کسی که مثل من عاجزه
از پنجره به بیرون نگاه میکردم که دو پسر زیادی جذاب که موتور سوار بودن پیاده شدن و کلاه کاسکت هاشونو در آوردن یکیش کی وو بود ولی اون یکی رو نمی‌شناختم فقط میدونستم زیادی جذابه

وارد کافه شدن کی وو به طرف من اومد منم بلند شدم بهش سلام دادم که اون یکی پسر هم اومد فک کنم دوستش بود به اونم سلام دادم
"جیمینا این دوستمه سئوجون "
"خوشبختم منم جیمینم"
سئوجون یه نگاهی بهم انداخت و جواب داد
"منم خوشبختم"
اوه خیلی سرد بود حتما اونم ازم خوشش نمیومد رومو به طرف کی وو کردم و یه نفس عمیق کشیدم باید بهش توضیح میدادم حداقل آخرین شانسمو امتحان میکردم

"من یه پسر خیلی بدبختم خیلی ضعیف و بی ارزش میدونم حتما به شما هم آزار دهنده ام ولی آخرین شانسم تویی و من ازت کمک میخوام از اول برات توضیح میدم میتونی توهم بری ولی فقط میخوام گوش کنی
من یه خانواده ای دارم که اصلا بهم اهمیت نمیدن فقط میدونن که پول دارم همین و تو خوشگذرونی خودشونن من از بچگی دوستی نداشتم و همیشه تنها بودم وقتی ۱۵ سالم بود به یه مدرسه ثبت نام کردیم اولاش با کسی کاری نداشتم و فقط درسمو میخوندم یه روز چند نفر اومدن و شروع کردن به تحقیر کردنم و منم نمیتونستم کاری کنم و جوابی نمی‌دادم اولاش فقط تو توهین و تحقیر کردن بود ولی بعدا کتک زدن هم شروع شد چون جوابی نمی‌دادم میگن من لالم و یه بدبخت و وقتی زوری نداشتم تا از خودم دفاع کنم گفتن ضعیف و منم نمیتونستم کاری کنم الان من ۱۷ سالمه و از ۱۵ سالگیم تا الان باهام بازی میکنن و من عروسکشونم مثل یه سرگرمی ام براشون وقتی کارشون تموم شد میندازنم یه طرف بعدا که دوباره سرشون سر رفت برمیگشتن ببینن بازم کار میکنم یا نه چند بار به بابام گفتم ولی از بابام هم کتک خوردم و گفتن مایه ی ابرو ریزی ام براشون چون ضعیفم ‌ هر شب با هزار تا مسکن با هزار تا خواب اور فقط خوابیدم واین زندگی من بود کسی هم ندارم که بهم کمک کنه اون روز که بهم کمک کردی احساس کردم میتونی کمکم کنی ولی برا خودمم احمقانه اس چون خودمم نمیدونم چطوری به خودم کمک کنم یا از کجا شروع کنم "
احساس خالی شدن میکردم ولی با درد گریه میکردم ولی حتی متوجه هم نبودم فقط قطره هایی رو میدیدم که میریزن دیگه الان یه خجالتم داشتم نمیتونستم به صورتشون نگاه کنم
یه نگاهی به صورت کی وو انداختم که اون...اون چرا بغض کرده بود ؟واسه من یعنی الان بهم ترحم میکرد ؟

"جیمین من....من نمیدونم چی بگم تو چطوری اینو تحمل کردی اون ۲ سال لعنتی "
سئوجون فقط مشتش و فشار میداد "عوضیا چطور همچنین کاری و میتونن بکنن یعنی اونقد عوضین "
کی وو زود بلند شد دستمو گرفت و پشت سرش کشید دستم درد میکرد ولی ‌فقط اورم گفتم "کی وویا کجا میبری منو؟"
"اون عوضیا رو نشون میدی تا حسابشون رو برسیم "
زود دستمو از دستش کشیدم بیرون
"نه نه اینجوری نه من انتقام میخوام"

من نمیدونم چی بگم تو چطوری اینو تحمل کردی اون ۲ سال لعنتی "سئوجون فقط مشتش و فشار میداد "عوضیا چطور همچنین کاری و میتونن بکنن یعنی اونقد عوضین "کی وو زود بلند شد دستمو گرفت و پشت سرش کشید دستم درد میکرد ولی ‌فقط اورم گفتم "کی وویا کجا میبری منو؟""...

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

سِئوجون
18سالشه
یه شخصیت بسیار جدی داره زود از کوره در میره
روی کسایی که دوستشون داره بسیار حساسه

سِئوجون18سالشه یه شخصیت بسیار جدی داره زود از کوره در میره روی کسایی که دوستشون داره بسیار حساسه

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

نیکی
18ساله
یکم بی اعصاب ولی شوخ طبع

نیکی 18ساله یکم بی اعصاب ولی شوخ طبع

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

هانا 18ساله اصلا از اون دخترایی که می‌شناسیم نیست اکثر پسرا اولش دست کمش میگیرن

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

هانا
18ساله
اصلا از اون دخترایی که می‌شناسیم نیست اکثر پسرا اولش دست کمش میگیرن

unexpectedWhere stories live. Discover now