2:wildflower★

35 3 0
                                    

2 سپتامبر "2024"

وونو با صدای زنگ در از خواب بیدار شد

با شنیدن هق هق هایی که از پشت در میومد فهمید کسی که اومده هائو عه
درو باز کرد و حتی به هائو نگاه نکرد
خسته از دیدن پسرک توی اون حال دستاشو دور شونه اش حلقه کرد تا پسر بتونه توی بغلش جا بشه
"+دوباره اون؟ "
"وونو من(هق)عاشقشم"
پسر سرشو روی شونه ی وونو گذاشت و به گریه کردن ادامه داد
"اون بهم گفت هنوزم دوستم داره"
با این جمله بدن وونو یخ زد و صورتشو به سمت پنجره برگردوند

فلش بک سه سال پیش "2021"

وونو بلاخره وارد دانشگاهی شد که عاشقش بود

اون یه پسر عینکی ساده بود که زیادی توی دنیای خودش غرق شده بود
اما یه روز یه پسر با مو های موج دار زمان خوردن نهار متوجه شد که وونو تنها نشسته
به سمتش رفت و کنارش نشست و دستشو سمتش دراز کرد
"سلام من کیم مینگیو ام دانشجوی سال اول پزشکی و شما؟"
سوالی که ونوی سه سال بعد ارزو میکرد هیچوقت بهش جواب نمیداد
"من وونو ام، دانشجوی سال دوم روانشناسی"
و دست هایی که برای گرفتن بهم رسیدن
کی میدونست؟ شاید یه روز میاد که چشم هاشون، دست هاشون و قلب هاشون بهم میرسه

5ژوئن "2021"

وونو کاملا عاشق مینگیو شده بود
هربار که پسرک چشم هاشو میبست
وونو عاشقانه به اون زل میزد.
اما این تا وقتی که دوست وونو خواست با مینگیو یا همون کراش دوستش اشنا بشه
آره هائو عاشق کراش دوستش شد
با خودش فکر کرد که میتونه زودتر از وونو اونو بگیره
درحالیکه وونو هیچوقت به لمس کردن روح مینگیو فکر نکرد وونو نمیخواست عشقش سطحی باشه
اون فقط وقتی روح پسرو لمس میکرد که بدونه اونم دوستش داره
اما هائو حریص بود نمیتونست صبر کنه
از همون روزی که مینگیو رو دید شروع به
جذب پسر کرد
اون زیبا بود آزاد بود و مهم تر از همه خوشحال
دقیقا برعکس وونو هائو خودخواه بود
وونو به اون گفت که موقع جشن مدرسه میخواد از مینگیو در خواست کنه
اون شب دقیقا وقتی که وونو خواست به مینگیو احساساتش رو بگه هائو مینگیو رو بوسید
کی میدونست که وونو تمام شب رو توی دستشویی گریه کرد؟
اره هائو میدونست ولی هیچ کاری نکرد
درحالیکه دوسال بعد با گریه به سمت وونو برگشت چون هیچکسو نداشت وونو دوباره اغوشش رو براش باز کرد

7 سپتامبر "2024"
مثل همیشه پسر بزرگتر در حال برگشتن به خونه اش بود که هائو رو جلوی در ورودی مجتمع دید خواست صداش بزنه که یهو متوجه شد مینگیو همراهشه
"_هائو با وونو در ارتباط نیستی؟ "
هائو درحالیکه گردن مردو نوازش میکرد گفت
"خیلی وقته که ندیدمش"
دروغ میگفت هائو دروغ میگفت
5 روز پیش توی بغل مرد بزرگتر گریه میکرد
و حالا برای نگه داشتن عشقی که حتی واقعی نبود
دروغ میگفت
وونو از پشت سرشون گذشت و وقتی وارد خونه شد فقط به حلقه ی ست خودش و مینگیو نگاه کرد
اونا این حلقه رو سه سال پیش دوستانه درست کرده بودن پشت حلقه ای که مینگیو برای وونو درست کرده بود نوشته بود "خوشحال بمون"
اما پشت حلقه ی ای که وونو برای مینگیو درست کرده بود فقط چهارتا عدد بود"1437"
حلقه رو روی میز انداخت و در کشو رو باز کرد
باید قرص خواب میخورد تا بتونه امشب رو سر کنه
اره یه روانشناس که خودش حال بقیه رو خوب میکرد و بهشون گوش میداد خودش کسی رو نداشت که موقع ی فروپاشی هاش کنارش باشه

16 سپتامبر "2024"
مینگیو بلاخره تصمیم خودشو گرفت
اون میدونست دیگه احساسی به هائو نداره پس فقط شماره ی وونو رو پیدا کرد و براش یه پیام گذاشت
"_نوزده سپتامبر منو کنار سکوی فانوس دریایی ملاقات کن"
وونو باید به اون قرار ملاقات می رفت

19 سپتامبر "2024"
مینگیو روی سکو ایستاده بود
بارون شدیدی میومد اما پسر تکون هم نخورد
"+هنوزم مثل 24 سالگیت احمقی"
پسر کوچیک با شنیدن صدای وونو لبخند تلخی زد
"_میخواستم ببینمت"
+چرا؟
"_فقط میخواستم بهت بگم من عاشقتم"
دستشو دراز کرد تا مثل یه سال پیش دست وونو رو بگیره اما پسر بزرگتر دستشو عقب کشید
"+عشق؟ عشق برای تو چیه گیو؟ اوه
شاید عشق برای تو توی لمس این پسر مو مشکی 25 ساله خلاصه میشد؟
میدونی هروقت لمسم میکنی با خودم فکر میکنم اون وقتی لمسش میکردی چه حسی داشت
وقتی خودخواهانه تورو میخواست و گرفتت چه حسی داشت؟ "
"_اون منو نگرفت"
"+کی رو گول میزنی؟ من یا خودت؟"
"_من..."
"+میدونم مینگیو میدونم"
وونو از اون مکان رفت و فقط یه چیز به مینگیو گفت
"+روز ولنتاین منو ببین خودم برات مکانو میفرستم"

14فوریه "2024"
مینگیو به مکانی که وونو براش فرستاد رفت
یه کافه ی بزرگ بود
در کافه رو باز کرد و اولین چیزی که دید هائو بود
و جمعی از دوستاشون
هائو نزدیک اومد و پسرو بغل کرد
"ولنتاینت مبارک ولنتینِ وونو"
جمله ی اخرو زمزمه کرد و مرد با چشمای درشت هائو رو هل داد و به سمت اون سکوی فانوس دریایی دوید
وونو انجامش داده بود
اون عشقشو به دوستش بخشید
در اصل اون هیچوقت "اون مردِ دیگه" نبود
اون اول عاشق شده بود
اون اول گریه کرده بود
اون اول نابود شده بود
اون اول از درد مریض شده بود
ولی نمیتونست ادامه اش بده اون حتی نمیتونست به عنوان یه روانشناس حال کسی رو خوب کنه
به لبه ی سکو رفت و حلقه رو از انگشتش در اورد
با اشک های خشک شده حلقه رو توی مشتش گرفت و
بدون هیچ فکری خودشو از سکو توی دریا پرت کرد
زیر آب احساس رهایی میداد احساس ازادی میداد
فقط نمیتونست نفس بکشه
مهم نبود حالا اون ازاد بود و هائو خوشحال
مینگیو به اونجا رسید ولی پسرو ندید
خواست برگرده اما پاش رفت روی یه نامه
"درسته که من فردی نبودم که بتوانم دوستت بمانم یا عشق تو باشم یا نگذارم که عاشق فردی دیگر بشوی
اما عشقی که من داشته ام خالص بود ولنتینِ ظالم من
من همیشه آن را عقبِ ذهنم میبینم
آیا من از خط عبور کرده ام؟
از طرف پسری که با عشق فدا کرده اش خداحافظی کرد"
حالا اسمون هم به حال این دو نفر گریه میکرد
و در آخر
نه چشم ها و دست ها بهم رسیدن نه قلب ها
«پایان»
-Mw-

.
.
.
.
.
.
.
.

پسر بزرگتر: وونو
پسر کوچیکتر: مینگیو
معنی 1437:برای همیشه دوستت دارم
تاریخ ها هر کدوم داستان های زیادی توی خودشون دارن و همشون برای من خاص ان
حتما موقع خوندن wildflower از بیلی آیلیش رو پلی کنین
خب اینم یه وان شات نه چندان خوب از ذهن
اشفته ی من
نویسنده: Dahlia
+نوشته شده توسط خود نویسنده+

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Nov 03 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

one shotsWhere stories live. Discover now