1:White Mustang★

124 7 0
                                    

جونگهان دوباره یواشکی بیرون رفته بود پس والدینش یه ایده ی احمقانه دادن
"باید براش یه بادیگارد پیدا کنیم"
.
.
.
.
.
با صدای زنگِ اخر مدرسه پسرک با بی حوصلگی وسایلش رو جمع کرد و به سمت در خروج مدرسه رفت،والدینش گفته بودن امروز بادیگاردش میاد دنبالش ولی جونگهان توقع هر ادمی جز یه مرد خوش قیافه و عضلانی رو داشت
مرد دقیقا برعکس جونگهان بود بازو های عضلانی چهره ی خشن ولی خوشتیپ تمامی ویژگی های اون مرد باعث میشد جونگهان لب پایینشو گاز بگیره
با اکراه به مرد نزدیک شد و ناگهان مرد توجهش به جونگهان جلب شد و گفت
"_تو کسی هستی که باید ازش محافظت کنم درسته؟"
لحن مرد سرد بود ولی احساس امنیت سر تا پای جونگهان رو فرا گرفته بود
پسر با صدای ارومی سر تکون داد و سعی کرد شخصیت واقعی خودشو اروم کنه
مرد بزرگتر و پسرک به سمت خونه پیاده روی کردن ولی جونگهان فقط به مرد زل زده بود
"_به چی نگاه میکنی؟"
"+هیچی.."
"_هیچی؟پنج دقیقست به من زل زدی"
"+ببخشید فقط کنجکاوم"
"_کنجکاو؟درباره چی؟"
جونگهان نتونست بیشتر تحمل کنه و چشماشو بست و تند تند جواب داد
"+اسمت چیه؟چند سالته؟ بچه داری؟ دوست دختر داری؟"
مرد بزرگتر خندید و گفت
"_به نام خدا چوی سونگچول ام 22 سالمه بچه و دوست دختر هم ندارم "
پسرک چشماشو باز کرد و لبخند زد
"+منم جونگهان ام 19 سالمه و از دیدنت خوشحالم"
دستشو دراز کرد و مرد دستشو گرفت و تکون داد
"_منم از دیدنت خوشحالم جونگهان

روز بعد سونگچول، جونگهان رو رسوند مدرسه
" پیش من بمون و فرار نکن"
"+اسم مستعار من اقای دردسر سازه پس نه"
پسر با شیطونی دووید و مردو هاج و واج تنها گذاشت
مرد نفسی از روی فهمیدن کشید
"_البته"
کل محوطه رو دنبال پسرک دویید و بلاخره مچش رو بین دست خودش گیر انداخت
"_مگه نگفتم فرار نکن؟ "
جونگهان روی نوک پاهاش وایستاد تا به صورت مرد نزدیک بشه
"+اره و منم گفتم نه"
"_تو یه دردسر ساز واقعی ای اینو میدونی؟"
"+معلومه که میدونم اقای بادیگارد"
"_فقط اسممو بگو بچه"
و موهای جونگهان رو بهم ریخت
"+خب باشه، سونگچول"
"_دیدی؟ سخت نبود"
پسرک هومی گفت و هیچکس نفهمید چرا جونگهان دوست داره با بادیگاردش صمیمی بشه، واقعا دلیلش این بود که سونگچول بادیگاردش بود؟ خب این دروغ محضه..!
چند ماه بعد
اونا بهم وابسته شده بودن و
جونگهان چندین بار تلاش کرد شبا از خونه فرار کنه ولی هربار سونگچول به یه روش گیرش مینداخت
امشب دوباره تصمیم به فرار گرفت بعد خوابیدن والدینش از بالکن پتو هارو بهم گره زد و پایین انداخت اروم اروم پایین رفت و تونست تا توی کوچه بالایی فرار کنه ولی دوباره سونگچول مچش رو گرفت
"_تو هیچ جایی نمیری بچه"
پسر نالید و با صدای ناراحتی گفت
"+چرا نمیزاری فقط هرجا که میخوام برم؟"
"_چون این فقط کار منه"
جونگهان نا امید شد ، تمام بدنش از نا امیدی لرزید
"+فقط کارته؟"
"_اره محافظت از تو فقط کار منه نه بیشتر
و نه کمتر"
پسرک سرشو پایین انداخت و کلمه ی فقط رو با خودش تکرار کرد
"+اوه پس من فقط کار تو ام؟ النا چی؟
اونم کار توعه؟"
"_چرا یهو بحث اون رو میکشی وسط"
"+سونگچول یه سوال ازت بپرسم؟"
مرد سرشو به نشانه ی قبول کردن تکون داد و به اون چشم های اهوییِ عسلی که الان یه لایه ی نازک از اشک داخلش پیدا می شد زل زد.
"+تو از اون دختر خوشت میاد؟ "
"_جونگهان اگه از اون دختر خوشم بیاد به تو ربطی نداره، منو تو قرار نمیزاریم! "
پسر کوچیک هومی کرد و به راه ادامه داد
مرد با عصبانیت داد زد
"_الان داری اذیت کننده میشی، چرا همیشه کار منو سخت میکنی؟فکر میکنی خودم به اندازه دغدغه ندارم یا نکنه فکر میکنی برای بچه بازی های تو وقت دارم؟"
"+از من بدت میاد؟"
"_چ-چی؟؟"
"+چون کارتو سخت میکنم و بچه بازی در میارم و برای همه چیز زیاد ذوق دارم ازم بدت میاد؟"
سونگچول می خواست بگه نه اون واقعا میخواست بگه نه ولی احساسات درونیش و منطقش بهش خیانت کردن
"_من-"
نتونست حرفی بزنه، اخه به پسر کوچیکتر چی میتونست بگه وقتی که اون با چشم های براقش و ستاره ای بهش نگاه میکرد؟
"+جوابمو گرفتم"
حالا ستاره ها از بین رفته بودن، از تک تک شون داشت خون میومد
به خونه رسیدن مرد قبل ورود پسرک به اتاقش فقط زمزمه کرد "متاسفم"
ولی جونگهان میتونست اینو تحمل کنه؟ میتونست ببخشتش؟ نه معلومه که نه سونگچول به طرز عجیبی توی چندماه فرد مورد علاقه ی جونگهان شده بود جوری که جونگهان بهش نگاه میکرد پر از تحسین و محبت بود محبتی که الان با بی حسی عوض شده بود
جونگهان تصمیم گرفت دیگه فرار نکنه تصمیم گرفت حرف نزنه تصمیم گرفت توی اتاقش بمونه، این تصمیم اولش دوروزه بود ولی الان تبدیل به یه هفته شده بود این مرد رو نگران میکرد در اصل خیلی نگرانش میکرد
ندیدن چشم های عسلی و اهویی که ستاره های داخلش از ستاره های توی اسمون قشنگ تر بود داشت جون مرد رو میگرفت ولی چیکار میکرد؟ خودش اینکارو کرده بود خودش با دست های خودش ستاره های توی چشم پسر کوچیکتر رو از بین برده بود
یک هفته از اون شب گذشته بود و مرد جون میداد تا فقط یه بار ذوق توی چشم های جونگهان رو ببینه ولی اون خالی از احساسی بود
به در اتاق پسر نگاه کرد ولی ناگهان در باز شد
"+میخوام هوا بخورم"
"_میدونی که منم باید همراهت بیام درسته؟ "
"+اره"
سونگچول سرش رو تکون داد، بی سر و صدا سپاسگزار این بود که جونگهان در برابر حضورش مقاومت نکرد. اون جلوتر رفت و صدای قدم هایش در راهرو که طنین انداز شد، درحالیکه از خونه خارج میشدن به جونگهان نزدیک تر شد
"نزدیکم بمون و تلاش نکن فرار کنی"
پسرک به حرف های سونگچول توجه نکرد و اروم به راه رفتن ادامه داد
همونطور که پسرک راه میرفت سونگچول نمیتونست نگاهش رو از بدن ظریف پسر برداره. نحوه راه رفتن جونگهان توی سکوت در کنار مرد باعث شد که سونگچول به طرز عجیبی احساس کنه از جونگهان جدا شده، سعی کرد درد کوچکی که در قفسه سینه اش داشت رو نادیده بگیرد اما نتونست اون رو به طور کامل از بین ببره خواست حرفی بزنه که نگاه پسرک به جایی اونو نگه داشت
جونگهان به پشمک های یه مغازه زل زده بود ولی دیگه مثل قبلا با دیدنشون هیچ هیجان کودکانه ای داخل اون چشم های اهویی نبود، فقط یک تفکر آروم بود.
سونگچول نمی تونست از تغییر پسرتحت تأثیر قرار نگیره معمولاً برخورد جونگهان با پشمک یه لبخند و ذوق بود ولی حالا ذوقی داخل نگاه جونگهان وجود نداشت انگار شادی رو وجود پسر بیرون کشیده بودن
در همون حال پشمک ها برای جونگهان دیگه قشنگ و خوشمزه نبودن در اصل بعد از اینکه فهمید برای ادم مورد علاقش اذیت کنندست دیگه هیچ چیز قشنگ نبود نگاه پسرک باعث شد سونگچول شروع به حرف زدن بکنه
با صدایی که آمیخته ای از کنجکاوی واقعی و نا امیدی پرسید
"_چرا توی هفته گذشته انقدر ساکت بودی و هستی؟"
"+تا کارتو سخت نکنم و اذیتت نکنم"
"_جونگهان نیازی نیست اینکارو بکنی"
"+سونگچول... استعفا بده یه دوست دارم دنبال بادیگارد عه میتونی بادیگارد اون بشی"
مرد بزرگتر با شوک و تعجب مشت هاشو گره کرد و صبرش کم شد، این فکر که جونگهان اینقدر بی‌تفاوت حضورش رو رد می‌کنه و بهش میگه سراغ ​​شخص دیگه ای بره، مرد بزرگتر رو عصبانی می‌کرد
"_تو واقعا فکر میکنی من همینجوری میرم؟ که به همین راحتی دور میشم؟"
صدای مرد لرزید و ادامه داد
"_وظیفه من اینه که از تو محافظت کنم و-
و من نمیتونم به این سرعت اینو رها کنم"
اشک های چشم های پسر کوچیکتر سرازیر شد و گفت"+چرا؟چرا نمیتونی؟"
"_چونکه بهت اهمیت میدم"
جونگهان بین اشک هاش با حالت اعتراض پرسید
"احمق لجباز چرا فقط اون سه تا کلمه ی لعنتی رو نمیگی؟"
حالت مرد بزرگتر نرمتر شد و لبخند ارومی زد
"چیه میخوای بشنوی دوستت دارم؟ اره دوستت دارم، من احمق عاشق کسی شدم که بادیگاردشم"
جونگهان اشک هاشو پاک کرد و گردن مردو بغل کرد
"بادیگارد احمقم منم دوستت دارم"
مرد بزرگتر کمر پسرک رو بغل کرد و زمزمه کرد
"حتی اگه یه روز از خودمم خسته بشم از پسر مورد علاقم یون جونگهان و چشم های اهوییش خسته نمیشم! "
«پایان»
-Jc-
.
.
.
.
.
این طولانی ترین چیزی بود که تا حالا نوشتم و میدونم که زیاد خوب نشده و شاید نا امیدتون کنه پس معذرت میخوام و البته منتظر نظر های قشنگتون هستم نینی ها🍓
نویسنده: "Dahlia"
+نوشته شده توسط خود نویسنده+

one shotsTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang