Part 1
از شدت نفس های منقطع و نامنظم برای لحظه ای ایستاد،قلبش محکم و تند می زد.هروقت تپش قلبش را احساس می کرد به قدرت قلب پی می برد.ماهیچه ای به اندازه ی مشت دست که با قدرت خود را به قفسه سینه می کوپید،وجود زورگویی بود.خون در همه ی بدنش به سرعت پمپاژ می شد،ذهنش به همه چیز در عین هیچ چیز فکر میکرد.
مرغ ماهی خوار،قلب،کوکی،درخت سیب،گل های آفتابگردان،گرما،عرق.روی زانوهایش خم شد تا تپش قلبش کمی آرام گیرد.هدفش را با خود مرور کرد:بالا و بالاتر،بیا ادامه بدیم.اگه برسم بهش...همه چیز قشنگ تره.
برخلاف ذهنش که مصمم و با اراده می خواست به تصویر رویاهایش برسد،پاهای تاول زده اش التماس می کردند که دیگر بس است.کسی چه می دانست؟شاید این تقلای ذهنش بود.کار ذهن زنده نگه داشتن جسمش و فریب دادن بود.پس چه چیزی هارلی را اینطور به جلو می راند؟اراده؟عزم و جزم راسخ؟اشتیاق؟علاقه؟هرچه بود خوب بود.از نظر هارلی چیزهای ناشناخته همیشه خوب بودند،حتی اگر افتضاح بودند بازهم به حد کافی خوب بودند چون جدید بودند.جولی حالش از این روحیه کنجکاو هارلی به هم میخورد.یک بار هارلی مجبورش کرده بود به جای آن رستوران گران و شیکی که همیشه می روند به یک فست فود در نقطه پایین نیویورک بروند.آن شب یکی از افتضاح ترین شب های جولی بود،آن غذا باعث شده بود که بالا بیاورد و تا یک هفته کامل در استراحت مطلق باشد؛اما چیزی که افتضاح ترش کرده بود این بود که هارلی بازهم می خواست به آن نقطه برود که جولی را حسابی کفری می کرد.با مرور آن خاطره حرف جولی در ذهنش رنگ گرفت(اگه بهت بگن مرگ به دنبالته،چیکار میکنی؟)
هارلی در جوابش گفت:مثل بقیه پا می ذارم به فرار.
جولی آرام موهای بور او را کشید و گفت:اگه اینطور بود اصلا نگران نمی شدم.
هارلی سرش را به دست جولی تکیه داد:منتظرش بمونم یا با قدرت رو به روش بایستم؟
جولی چیزی نگفت و تنها لبخندی زد:نمیدونم،ولی احتمالا چیزیه که خود مرگ هم بهش فکر نمیکنه.
هارلی وسط جنگل ایستاد و به دور خودش چرخید.این کار کمک می کرد تا موقعیت را بهتر بسنجد.راه را درست آمده بود.شکی نداشت،اینجا جایی بود که از کودکی در آن پرسه می زد.اگر جلو تر می رفت و به غار می رسید،یعنی درست بود.برای لحظه ای دلش خواست که بدود اما همان لحظه پشیمان شد،باید کمی هم که شده بود نسبت به بدنش مهربان می بود.مچ پاهایش درد می کردند و تاول ها هم دردناکتر شده بودند،لباسش به بدنش و موهای کوتاهش به صورتش چسبیده بود،قطره های عرق از گردنش به پایین می لغزیدند.هوای گرم تابستان قابل پیش بینی بود حتی با اینکه در روزهای آخر تابستان بودند.قرار بود در کدام دانشگاه ثبت نام کند؟دانشگاه استرلا؟یا ای.اف.هایل؟هردو دانشگاه های برجسته ای بودند و فرق چندانی باهم نداشتند،پس اهمیتی هم نداشت.شاید انتخابش با انتخاب جوانا یکی بود.ترجیح می داد با جوانا به ای.اف.هایل برود.هارلی که در حال زجر دادن خودش با رسیدن به بالای عمارت مارلیک بود درهمان حال جوانا در مسکو مشغول خرید و انتخاب بار بود.او هم می خواست با جوانا برود،ولی پدرش گفته بود که سفری خانوادگی به ایتالیا دارند و به همین علت موقعیتشان متفاوت بود.
حالا که فکر می کرد این دیدار خانوادگی سنتی قدیمی در خانواده شان بود،ولی یک ماهی جلوتر افتاده بود.در نگاه اول موضوع بی اهمیت و پیش و پا افتاده ای به نظر می رسید،اما نه درخانوادهی مارلیک.استفان جان مارلیک،فرد به شدت منضبط و مطیع قانونی بود.هارلی به یاد نمی آورد پدرش هیچ وقت مست کرده باشد یا شام خانوادگی شان را برای یک دقیقه دیر کند.او فردی بود که به با برنامه ریزی شناخته می شد.با دیدن تعداد زیادی از پروانه ذهن هارلی از این مبحث خالی شد و چشمهای سبز براقش برق زدند.بریده و با لبخندی از شگفتی زمزمه کرد:این...زیباست.
حق با او بود.پروانه های که قابل شمردن نبودند در آن قسمت از جنگل در حال پرواز بودند.پروانه های آبی رنگ در اطراف گل های آبی نیلوفر،نور شکسته شده خورشید بر روی بالهایشان،آنها را به جواهرات شکننده تبدیل می کردند.هارلی به سمت مرکز پروانه ها ایستاد و پروانه ها همه جا بودند.راست،چپ،رو به رویش،حتی روی گل های جلوی پایش هم پروانه بود.هارلی گوشیش را در آورد تا از منظره عکسی بگیرد.عکس ها برخلاف خاطرات همه چیز را دقیق تر ثبت می کردند.ذهن فراموش کار بود و فقط اطلاعات حیاتش را ثبت می کرد.قطره عرق دیگری از موهایش به پایین چکید.گرمای خورشید غیرقابل تحمل بود،احتمالا...نه قطعا این واژه درمورد خودش هم صدق می کرد.یکی از گل های آبی نیلوفر را چید،به عنوان یک یادگاری یا سرنخی از یک خاطره.کیفش را باز کرد و گل را لای کتاب غرور و تعصب که با خود آورده بود،گذاشت.راهش را ادامه داد،اما همچنان به غار نرسیده بود.هارلی داشت شک می کرد که جهت یابیش اشکال داشته و می خواست بیخیال غرورش شود و به نقشه گوشیش نگاهی بیاندازد که غار به موقع خودش را نشان داد.هارلی نفس راحتی کشید و در دل خدا را شکر کرد که به نقشه رجوع نکرده.موضوع مسخره ای برای شکر گذاری بود،اما هارلی اصلا نمی خواست مورد تمسخر جولی قرار بگیرد.می توانست دروغ بگوید و مورد تمسخر هم قرار نگیرد،اما تله پاتی دوقلوها همیشه کار دستش می داد و دروغگویی را غیر ممکن می کرد.حتی فکر این که جولی چقدر مسخره اش می کرد،هارلی را به لرزه می انداخت.اگر به اندازه ۵۰ متر جلوتر می رفت،یک صخره بود و بالای صخره یک منظره خارق العاده قرار داشت،به خاطر همان منظره هارلی این همه بدبختی را به جان خریده بود.حالا که تا اینجا آمده بود،دلش می خواست نگاهی به آن غار نوستالژیک بیاندازد.تابستان های بچگی هارلی و جولی در ایتالیا و در عمارت تابستانی مارلیک سپری می شد.پدرشان به سفرهای کاری می رفت و هارلی و جولی به همراه مادرشان در ایتالیا سپری می کردند.گاهی اوقات با مادرشان برای پیک نیک به اینجا می آمدند و گاهی هم تنهایی گوشه های جنگل را کشف می کردند.این غار یکی از کشفیات آن دو بود.هارلی وارد غار شد و همان طوری بود که در ذهنش بود؛تاریک،مرطوب،خیس.شاید باید این را هم اضافه می کرد که بوی موی خرس می داد.همان شکل بود فقط حالا رنگ واقعیت را به خود گرفته بود.هارلی جلوتر رفت تا چیزی که آن زمان گذاشته بود را ببیند.
نقاشی ها!یادش مانده بود که خودش و جولی قسمتی از دیوار غار را با مداد شمعی نقاشی کرده بودند و مداد شمعی ها را نابود کرده بودند.دقیقا یادش نمی آمد که چه چیزی را نقاشی کرده بودند و کنجکاو بود.کنجکاوی تشنگی ناپذیر هارلی روزی نجات دهنده اش خواهد بود یا عامل سقوطش؟وقتی جولی و هارلی شش ساله بودند،در این باره بحث می کردند:تو زیادی فکر میکنی که چرا.در مورد همه چیز یه چرا پیدا میکنی که هیچکس بهش فکر نمیکنه.
هارلی شش ساله شانه هایش را بالا انداخته بود:شاید بقیه کورن.
جولی هم باز موهایش را کشیده بود تا هارلی کمی به سمتش خم شود:شاید هم تو زیادی متفکری.تجربه های جدید منو می ترسونن.
_چرا؟
+شاید جالب نباشن.
_اگه بودن؟
+اونجوری خوش شانسی ولی شانس همیشه پیش نمیاد.
_آخه نباشن هم بازم جدیدن،چیزای جدید همیشه خوبن.
+هر چه پیش آید،خوش آید؟اینو میگی؟احمقی؟
هارلی اخم کرد:این حماقت نیست،چیزیه که فکر میکنم.تو همه چیزو قوانینی میبینی که از پیش تعیین شده و مشخصن.
جولی زبانش را بیرون آورد:من فقط نمیگم چرا درخت سیب،درخت گلابی نیست یا خودمو با کله نمی اندازم توی ناشناخته ها.این کاریه که همه میکنن،احتیاط به خرج میدن.
_خب منم یه قانون از پیش تعیین شده ببین.قانون هارلی.
ناگهان دستهای از پشت درآغوششان گرفتند که جیغ دوقلو ها بلند شد:پدر!
و پدرشان را بغل کردند:برگشتی!کی اومدی؟
پدر گونه های هارلی را بوسید:همین الان.
جولی گفت:سفر خوب پیش رفت،پدر؟
حالا که فکر می کرد هیچوقت از او نمی پرسیدند سفر خوش گذشته و می گفتند سفر خوب پیش رفته،زیرا سفرهای پدرش بدون آنها کاری بودند.در کار خوش گذرانی وجود نداشت،یکی دیگر از قوانین طلایی استفان جان مارلیک.
پدر موهای جولی را به هم ریخت:خوب بود.شما دو نفر خوب درس خوندین؟کلاستونو که نپیچوندین؟
هارلی و جولی نگاهی به یکدیگر انداختند،انگار پدر از الان ذهنشان را خوانده بود.مهم نبود دروغ بگویند یا نه،ولی پدر از الان باخبر بود و اگر قرار بود تنبیه شوند بهتر بود حداقل تنبیه دروغ گفتن هم به آن اضافه نشود.
جولی لبخندی زد:فقط یک بار پدر،میخواستیم...آممم....خب نمیدونم میخواستیم دقیقا چی رو چک کنیم.
هارلی با بیخیالی گفت:خونه مورچه ها رو پیدا کنیم.
پدرشان با جدیت گفت: و چرا؟
هارلی گفت:دلیل خاصی نداشت.
+و بدون هیچ دلیل خاصی کلاس پیانوتون رو پیچوندین؟
هارلی آرام دست هایش را فشرد،عصبانیت پدرش در حین آرامش ترسناک بود:من...کنجکاو بودم.می خواستم بدونم کجا زندگی می کنن.
جولی دستش را روی دست هارلی گذاشت:به هرحال این هم یه کلاس بود،پدر.ما که هرروز کلاس طبیعت نداریم.
پدر چیزی نگفت و هارلی و جولی سرشان را پایین انداختند.پدر بلند شد و کمی قدم زد:پس این قانون هارلیه.
نفس عمیقی کشید:هارلی من به کنجکاویت افتخار میکنم،کنجکاوی چیز بدی نیست و خوبه که ذهنت اینقدر فعاله.به هرحال باید یکم این قانون هارلی رو کنترل کنیم،درسته؟
هارلی و جولی سرشان را تکان دادند:خب دیگه کلاساتون رو نمی پیچونین تا وقت برای کلاس هارلی هم داشته باشین،متوجه شدین؟
آنها باز هم سرشان را تکان دادن.پدرشان لبخندی زد و این یعنی عصبانیت ترسناکش تمام شده بود:بیاین اینجا، هارلی،جولی.عصبانی نیستم.
پدرشان همیشه آنها را به اسم صدا می کرد.شاید اسم ها قدرت خاصی داشتند.قدرتی که به آنها می فهماند پدرشان عاشقشان است.هارلی و جولی دست پدرشان را گرفتند:سوغاتی برامون گرفتی،پدر؟
با دیدن نقاشی رو به رویش از فکر بیرون آمد.فقط می توانست بفهمد که یک نقاشی است ولی محتوای آن معلوم نبود.چراغ قوه را از کیفش بیرون آورد و روی دیوار غار زد،این نقاشی جولی بود.یک درخت با طیف سبز های مختلف.جولی آن را بزرگ و پرپشت کشیده بود.روی درخت به آن بزرگی،فقط یک سیب بود که عجیب بود.جولی در آن زمان به چه فکر می کرد؟با دیدن ماری در کنار درخت،جواب در ذهنش جرقه زد.داستان آدم و حوا!مادربزرگشان وقتی بچه بودند،برایشان داستان های انجیل را تعریف می کرد.این هم درخت زندگی بود.
کنارش هم دست خط بچگانه جولی را دید که باعث لبخندش شد.باید از آن عکس می گرفت و به جولی نشان می داد.دلیل خوبی برای مسخره کردنش بود.عمرا باور می کرد که دست خط بچگی هایش در این حد افتضاح بوده.هارلی با زحمت آن را خواند:
هارلین بیاتریس مارلیک و جولیان آشرا مارلیک ۱۰ ساله و ۸ ماهه و ۱۲ روزه تابستان سال ۲۰۱۳ ونیز.ایتالیا
اگر اسمهای کاملشان را نوشته بود،به این معنی بود که جولی ۱۰ ساله شوخ طبعی طعنه آمیزش را به کار برده بود.می توانست خود ده ساله اش را در حال غر زدن ببیند که چرا اسم کاملش را نوشته.از اسم بیاتریس بدش می آمد.خیلی قدیمی بود.اسم مادر مادربزرگش از سمت مادری بود.اسم دوم جولی هم اسم پدربزرگ پدریش بود.
جلوتر رفت و نقاشی جدید را دید.یک رنگین کمان و عمارت مارلیک.یک زن با موهای بور و چشم های سبز که کشیده شده بود،مادرشان همراه با مرد قدبلندی که کت و شلوار پوشیده بود،پدرشان.
هارلی و جولی هم در باغ بازی می کردند.پایینش امضای هارلی وجود داشت.برای نقاشی ها هارلی امضای هنری می کرد و جولی اطلاعات سن و زمانی که در آن بودند را می نوشت.در آن زمان طبق نوشته جولی ۷ سال و ۶ ماه و ۲۸ روز داشتند.
تابستان ۲۰۱۰ ونیز.ایتالیا
نقاشی دیگری نبود،زیرا مادرشان نمی گذاشت زیاد به آنجا بیایند و همان دوباری که به اینجا آمده بودند،تنبیه سختی داشتند و برای همین کلا قیدش را زدند.از نقاشی ها عکس گرفت و از غار بیرون آمد.
مچ دستش را بالا آورد.تیک تاک.یازده و ۳۲ دقیقه.عقربه ثانیه شمار بی وقفه می چرخید.باید تا قبل از ۱ به عمارت برمیگشت.قدم هایش را سریع تر و بلند تر برداشت.مسیر رو به رویش ترسناکتر شده بود.تاریکتر،غیرقابل نفوذتر و عجیب تر.چرا هارلی همچین حسی داشت؟اولین و آخرین باری که آن مسیر را رفته بود هم همین حس را داشت،ولی این یکی متفاوت تر بود.حسی شبیه به دژاوو داشت.صدای غرشی را حس کرد و خون در بدنش سرد شد.باز هم عرق کرد،اما این دفعه عرق سردی بود که بر بدنش نشسته بود.تمام تلاشش را کرد تا آرام بماند و جیغ نزند،پا به فرار نگذارد و هر کار دیوانه واری که آن حیوان وحشی را تحریک می کرد،خودش هم در همان حین آرامش خود را حفظ کند.با دیدن صخره نفس عمیقی کشید و زمزمه وار گفت:از دیدنت خوشحالم،صخره لعنتی.
ژاکت مشکیش را بیرون آورد و دور کمرش بست.کوله اش را روی شانه اش محکم کرد و برای بار آخر به پشت سرش نگاه کرد و درهمان حالت خشک شد.گرگی پشت سرس ایستاده بود.گرگی سفید با چشم های قرمز که فقط به او زل زده بود و هارلی خشک شده توانایی جیغ کشید یا فرار را از دست داده بود.نیمی از مغزش فریاد می زد فرار کن،جیغ بکش،کمک بخواه و نیمی دیگر فریاد می زد خفه شو و کاری نکن که تحریک شود.حالت عذاب آوری بود،مخصوصا وقتی که هیچ کدام از دو نیمه پیروز نمی شدند.هارلی با خودش گفت:لعنتی،یه کاری بکن دیگه.طلسمو بشکن.میخوای حمله کنی،حمله کن.
اما گرگ به نظر می آمد از موقعیت ترس شکارش لذت می برد،اما این در نظر هارلی ترسیده اینطور بود.بعدها وقتی به آن لحظه فکر کرد،حس می کرد گرگ مثل خودش کنجکاو بود.گرگ غرش نمی کرد و دندان هایش را به نمایش نمی گذاشت،جلو نمی آمد،خرناس نمی کشید و فقط به او خیره شده بود.انگار داشت آنالیز می کرد که هارلی را کجا دیده و چه حیوانی است.گرگ خمیازه ای کشید که هارلی جا خورد.بعد از مدتی ثابت ماندن عجیب بود که حرکت کرده است.گرگ آرام بدن بزرگ و تنومندش را روی زمین گذاشت و همچنان به هارلی زل زد.هارلی که طلسمش شکسته شده بود نفس عمیقی کشید.گوشه های صخره را گرفت و با یک حرکت خودش را بالا کشید.نفس بعدی،جای پای دومش را پیدا کرد و خودش را بالا کشید.ارتفاع صخره بلند بود در حدی که اگر هارلی می افتاد،مرگ حتمی ترین سرنوشت بود.
با این وجود هارلی قبلا هم این صخره را بالا آمده بود و هنوز هم داشت بالا می رفت،پس نگرانی بی معنی بود.با وجود گرگ پشت سرش که حوصله اش سر رفته بود،بی معنی تر هم به نظر می رسید.پاهایش می لرزیدند و دستهایش زخم شده بودند،ولی اصلا وقت جا زدن نبود.اگر می خواست جا بزند باید خیلی قبلتر این کار را می کرد نه الان که به وسط صخره رسیده بود.با این حرفها ذهنش را ساکت کرد و ادامه داد.ناگهان جای پایش خالی شد و جیغی کشید.یکی از سنگ های زیر پای چپش خالی شده بود و هارلی با دو دست چنگ زده و یک پای آویزان وسط صخره مانده بود.نفس عمیقی کشید.نفس های عمیق در موقعیت های مرگ و زندگی مغزت را به کار می انداختند.پایش را با احتیاط بالا آورد و جای پای محکم تری پیدا کرد.بعد از مدتی سرعتش بیشتر شده بود و سریعتر خودش را بالا می کشید تا بلاخره به صخره رسید.از خوشحالی و رهایی از استرس جیغ کشید و خودش را روی زمین خاکی پرت کرد.بلند بلند می خندید و پاهایش را درون شکمش جمع کرده بود.بعد از مدتی عقلش سر جایش برگشت و همانجا نیم خیز شد.کوله اش را باز کرد و ساندویچش را درآورد و گاز بزرگی به آن زد.قطعا استرس و خستگی آدم را در حد مرگ گرسنه می کرد.هارلی به منظره رو به رویش خیره شد و با خود گفت خب ارزششو داشت؟
جوابش این بود:نه.منظره زیبایی بود ولی ارزش جانش را نداشت.کمی احساس ناامیدی کرد ولی چون تجربه جدیدی بود،بیخیال شد.باد خنکی گونه هایش را نوازش می کرد و موهایش را به عقب می برد.چشم های هارلی از آرامش بسته شد.حالا که تا اینجا آمده بود عکسی از منظره هم باید می گرفت.کتابش را در آورد تا آن را بخواند و زمانش زودتر بگذرد.۱۰ صفحه بیشتر نخوانده بود که آلارم گوشی او را به خود آورد.۱۲ و ربع.باید برمی گشت.بلند شد و خودش را تکاند و بدنش را نرمش داد.گزینه تماس با رابرت را فشرد:الو؟
_رابرت،منم.میتونی به جاده بالای جنگل بیای؟دقیقا اسمش را نمیتونم بگم ولی فکر کنم جاده آل...آلگ...
+متوجه شدم.در چند دقیقه می رسم بانوی جوان.
_ممنونم.
و تماس قطع شد.ژاکتش را پوشید.ماجراجویی های هارلی جوان تمام شده بود و باید به هارلین بیاتریس مارلیک برمیگشت و تا مدتی هم از دیوانگی دوری می کرد.بدنش با گرفتگی و دردی که داشت،موافقت صد در صد خودش را اعلام می کرد.
VOCÊ ESTÁ LENDO
شکوفه های هیولا
Ficção Científicaهارلی مارلیک زندگی خوبی داره،پدر و مادری که عاشقشن،زندگی مرفه و اجتماعی عالی،زیبا و خوش برخورد.هیچکس نمیتونه به اندازه هارلی در ثروت و خوشبختی غلت بزنه.این فکریه که خود هارلی هم داره.اما...چی میشه اگه همه چی یه دروغ باشه؟و چی میشه اگه این دروغا با خ...