آشنایی

32 6 22
                                    

‏ سلام جیگرا ✨




-اه الارم فاکی.خفه شووو
نیم خیز‌ ‌شد و الارمو خاموش کرد؛دلش میخواست بخوابه‌
ولی باید میرفت دانشگاه؛تنبلیو گذاشت کنار‌ رو پاشد‌ و
رفت سمت دستشویی طبق روال هر روزش اماده شد‌ و
از اتاقش بیرون شد؛اهی کشیدو گفت
-اه باز قراره اون پیری رو ببینم
تند تند پله هارو طی کرد به امید اینکه باباش خونه نباشه
ولی مگه شانس داشت؟
علامت بابای جونگکوک:&
&دیر کردی
-صبح بخیر بابا
&صبح توهم بخیر؛بشین کارت دارم
-میشه برم؟دیرم شده بعدا‌ حرف بزنیم
&مثل اینکه کتک های چند شب پیشو یادت رفته
تو دلش پوزخندی زدو با خودش گفت
یادم رفته؟کبودی هاش هنوزم رو بدنم هست
مگه میشه یادم برم
بابای جونگکوک از اینکه کوک بهش جواب نداد عصبی شدو گفت‌
&فک کنم بهت آسون گرفتم؛وقتی میگم بشین بشین
اهی کشیدو گفت
-چشم
با قدمهای کند به مبل نزدیک شدو رو به روی پدرش نشست‌ و منتظر شد باباش به حرف بیاد
& رییس شرکت وایت‌بلک رو میشناسی؟
-وایت بلک؟اره یکمی دربارش شنیدم چرا؟
با کنجکاوی به پدرش زل زده بود که با حرف بعدی پدرش شوکه شد
& شرکت وایت بلک یکی از سرمایه گذاری ماست؛و برای سود بیشتر شرکتامون تو باید با پسرش یعنی وارث شرکت‌ وایت بلک ازدواج کنی
قدرت تکلمش رو از دست داده بود ازدواج؟با پسرررر؟
اونم کسی که اصلا نمیشناسه؟
بی اختیار صداشو برد بالا و بلند شد
باباش هم مثل خودش از رو مبل پاشد
-چی میگین بابا؟ازدواج اونم با پسر؟ نه امکان نداره
&صداتو ببر پسر بی‌مصرف؛همین که گفتم تو باهاش ازدواج‌میکنی؛هفته بعد قراره هم دیگرو ببینین
به جونگکوک نزدیک شد و گفت
&توی این یک هفته تو خونه زندانی میشی
بابای جونگکوک با صدای بلند گفت
&پیترررر
جونگکوک بغض داشت خفش میکرد و بزور به حرف اومد
-نه‌نه بابا لطفا نه باهام اینکار رو نکنین
همون لحظه پیتر اومد و گفت
@بله ارباب
&این هرزرو ببر اتاقش و تا وقتی که نگفتم نزاز بیرون شه
جونگکوک که دیگه داشت گریه میکرد
وقتی دید پدرش داره میره نشست‌ و پای باباشو گرفت
-نه‌نه پدر لطفا هرکاری بگین میکنم اصلا میرم از این خونه ولی لطفا باهام اینکارو نکنین
سوک هون که دیگه عصبی شده بود با لگد تو شکم‌‌ جونگکوک‌ زد و گفت
&پاشو پسره ای هرزه فکر میکنی با این کار هات میتونی منصرفم کنی؟
روشو طرف پیتر چرخوندو گفت
&این هرزه‌ رو جمعش کن
پیتر که اونجا ایستاده بود گفت
@چشم ارباب
و رفت طرف جونگکوک و بازو شو گرفت و بلندش کرد
جونگکوک انگار تو این دنیا نبود به رفتن پدرش نگاه میکرد
-نه...
@لطفا بلند شین
به هر زوری شد جونگکوک رو برد تو اتاقش و در و قفل کرد
حقیقتا دلش برای این پسر میسوخت
وقتی به دنیا اومد مادرش مرد پدرش جونگکوک رو مقصر میدونست‌و میگفت تقصیر توعه و کتکش میزد الانم که مجبورش میکنه ازدواج کنه اهی کشیدو گفت
@پسر بیچاره
به در بسته اتاق پسر کوچیک تر نگاه کردو رفت
به زمین زل زده بود نمیتونست باور کنه
یه دفعه ای چیشد؟
ازدواج؟
با کی؟
بلند شروع کرد به گریه و هق هق هاشو تمام عمارت میشنیدن و با خودشون میگفتن:پسر بیچاره

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: 2 days ago ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

The ‎Forced Love(vkook)Where stories live. Discover now