Chapter 1

178 5 0
                                    

این چن روزه اوضاع اصلا خوب نبود.یکی تو توییتر همه ی مارو تهدید به مرگ کرده بود.مودست بادیگاردارو دو برابر کرده بود و به ما گفته بود که حق داشتن مسافرت هوایی رو نداریم حتی اجازه نداده بود منو هری از لس آنجلس برگردیم لندن و البته گفته بودن که فقد تو ساعت خاصی از شبانه روز بریم بیرون.خیلیا معتقد بودن که این تهدید شوخیه ولی خوب کار از محکم کاری عیب نمیکرد. اون روزم یه روز بود مثل روزای دیگه.حوصله سرور.
من: هری?
هری: جانم ملیسا?
من: حوصلم سررررررر رفتههه
هری: چیز تازه ای نیست حوصله ی منم سر رفته.
من: اه اه اه من برم دوش بگیرم.
هری: منم بیام?
من: نه
هری لبشو مثل این بچه ها آویزون کرد.وای وقتی لبشو اینطوری میکرد آدم دلش میخواست لبشو بخوره. رفتم سمتش و دستمو حلقه کردم دور گردنشو لبشو بوسیدم
هری: امممم.....تا آخر عمرم میتونم ببوسمت.
انگشتشو آروم کشید رو گردنم.
من: شیت....من باید برم حموم بعدا وقت هست
هری: هیییییی.....ضد حال نباش :///
قسمت بعدی تو حمومه ;)))
پلیییییز نظرررر

Bad nightحيث تعيش القصص. اكتشف الآن