من: آخییییششش چقد خوبه دوباره دارم قیافه اتاقو میبینم.
هری: عزیزم ما فقد 2 ساعت تو حموم بودیم.
هردومون لباسامونو پوشیدیم و دراز کشیدیم رو تخت. اینقد خسته بودیم که سریع خوابمون برد.
با صدای پای یه نفر از خواب پریدم ساعتو دیدم 4 صب بود. چشامو بستمو سعی کردم بخوابم. وقتی چشامو وا کردم دیدم یه چاقو بالا سر هریه بلند جیغ کشیدم و خودمو انداختم رو هری و بعد یه درد غیر قابل تحمل تو شکمم حس کردم. چاقو تو شکمم بود. قیافه ی هری مثل روحا شده بود.
با صدایی که بزور در میومد گفتم: فقد....فقد....اینو...بدون...که...که تا لحظه ی مرگم عاشقت بودم.
هری: خفه شو...تو زنده میمونی خب??? تو هیچیت نمیشه
د ا د هری
با صدای جیغ ملیسا از خواب پریدم. با دیدنش کل دنیام خراب شد. ملیسا کنارم افتاده بود و یه چاقو تو دلش بود با صدایی که بزور در میومد گفت: فقد خواستم بدونی تا لحظه مرگ دوست داشتم.
منم با داد گفتم: خفه شو....تو زنده میمونی
سریع بغلش کردمو رفتم سمت ماشین. بعد چن دقه رسیدم بیمارستان. سریع بردنش اتاق عمل.
3 ساعت منتظر بودم تا بالاخره دکترش اومد بیرون
من: دکتر حالش خوبه? کی بهوش میاد?
دکتر: آقای استایلز متاسفم....ما هرکاری از دستمون بر میومد انجام دادیم.
چی??? ینی دختری که تمام دنیای من بود مرد? دیگه ندارمش??
آروم رفتم عقب و نشستم رو زمین. سرمو گرفتم بین دستام. تو حال خودم بودم که صدای لویی شنیدم
لویی: هری,ملیسا خوبه
من: ( با بغض) ملیسا دیگه نیست لویی....اون لعنتی رفت...مارو تنها گذاشت
لویی: چ.....چی داری میگی?? اون.....اون مرده
من: ( با گریه) آره.....لعنتی اون مرده....اون منو تنها گذاشت.
چن ماه بعد:
چن ماه از مرگ ملیسا میگذره....نبودنش خیلی رو من تاثیر گذاشت....حتی به پیشنهاد پسرا میرفتم پیش روان پزشک.
ولی دیگه اون هری سابق نبودم.....عوض شده بودم....خیلی زیاد