ننننننه!!! این دفعه بلند داد زدم.اون با خودش چه فکری کرده؟؟!! زین: آری خواهش میکنم هیچ فرصتی بهتر از این نیست، ما از بچگی تو سختی بزرگ شدیم همیشه دنبال یه فرصت بودیم مگه تو اینو نمیخواستی؟؟ مگه نمیخواستی یه روز به همه خودمونو نشون بدیم؟؟!
اااه اون واقعا داره رو مخم راه میره. "زین تاحالا از خودت پرسیدی این همه سال کدوم گوری بود؟؟! اون موقعه که خانوادمو از دست دادیم ، اون موقع که نه هیچ کسیو داشتیم نه هیچ چیزیو ، اون لعنتی حتی یه بارم حاله مارو نپرسید "
زین مثله همیشه لبشو جویید و داشت به حرفم و خواسته خودش فکر میکرد .
بعد از چند دقیقه کنارم نشست "آری، خواهش میکنم فکر کردی من تو این مدت سختی نمی کشیدم؟! خیلی از حرفات درسته اما ، ما تونستیم و بازم میتونیم فقط امشبو روش فک کن خواهش میکنم این میتونه یه موقعیت بزرگ و پولساز باشه مخصوصا برای تو ، تو که این همه سال تلاش کردی"
زین اینارو با یه لبخند معصومانه و پرستیدنی گفت که مطمعنم اگه هیتلرم بود حرف اونو قبول می کرد . لعنتی اون چطور میتونه انقد مظلوم بشه؟!
بالاخره صبح شد . اااه لعنتی من همیشه باهاش مشکل داشتم ، دوست دارم وقتی از خواب بلند میشم ظهر باشه نه صبح :|
بدنمو کش دادمو با هر بدبختی که بود خودمو از جام بلند کردم ، دست و صورتمو شستم و رفتم تو حال. زین داشت بیکن درست میکرد ، یه دونه برداشتمو گذاشتم تو دهنم " ممم زین این خیلی خوبه حتما باید برات دنبال شوهر بگردم تو واقعا زنه زندگیی" زین چشم غره رفت و گفت :" آره واقعا ممنون میشم چون من حوصله ندارم هر روز بخاطر یه تنبل پاشم و صبحونه درست کنم ووو تازه اونم با پررویی جلوم بشیه و از بیکن های من بخوره" خندیدمو به زین کمک کردم تا میز رو بچینه. "هی زین اینا واقعا عالی شده" زینم لبخند مغرورانه ای زد و گفت :"البته ، مگه میشه من چیزی درست کنم و بد باشه؟!!" خندیدمو بقیه صبحونه ام همین طور با حرفای منو زین گذشت .زمانی که میخواستیم میز رو جمع کنیم ، زین به حرف اومد و گفت:" آری ، درباره چیزی که دیشب گفتم فکر کردی؟! امروز اون دوباره بهم زنگ زد و گفت تا قبل ظهر وقت دارین که خبرو بهم بدین" "ببین اون عوضی برامون وقتم تایین کرده اون خیلی ..."
" آری بسه الان وقته این حرفا نیست ، فقط بگو آره یا نه؟" "پووف زین ، آره ... حالم ازت بهم میخوره"
زین پرید رو هوا دستاشو بهم زد "عالی شد آری تو واقعا محشری خواهر عوضی من"
چشم غره رفتمو بقیه میزو جمع کردم .
باورم نمیشه بعد سال ها قراره اون آشغال و خانوادشو ببینم ، اون مایکل عوضی . هنوز نمیدونم چطور این کارو قبول کردم .
YOU ARE READING
The Orphanage_1
Horrorیتیم خونه؟ این همون جاس؟ ولی چی شد که به این روز افتاد؟ چرا هرکی که داخلش میره زنده بیرون نمیاد؟