هری چند ساعتی بود که بیرون پارک منتظر لویی بود اما اون اصلا سر و کلش پیدا نشد، دیگه میخواست بره که لیم رو دید، بهترین دوستش، دویید سمتش و تصمیم گرفت بازم منتظر لویی بمونه.
"هی هز! تو تنها اینجا چیکار میکنی؟ هوا داره تاریک میشه و وحشتناک سرده!!" لیم گفت و بغلش کرد. نگرانی تو صورتش موج میزد.
"من..." اومد بهش بگم که قرار بود دوس پسرش لویی رو ببینه اما نظرش عوض شد، لیم به اندازه کافی از لویی بدش میومد.
"من اومده بودم که قدم بزنم! تو چی؟" بجاش اینو گفت و امیدوار بود چیزی درباره لویی نگه.
"باز لویی تو رو پیچونده و نیومده مگه نه؟؟"
"نه اون اینکارو...."
"هری لطفا، این برا سوم که اینکارو میکنه، کی میخوای بفهمی اون بدرد تو نمیخوره." اون داشت سعی میکرد به هری بفهمونه لویی واقعی چجور آدمیه اما از دید هری لویی فوق العاده بود و براش مهم نبود بقیه چی میگن.
لویی قبلا اینجوری نبود. اون همیشه خیلی رومانتیک و مهربون بود و هری هم دوست داشت وقتی اونجوری بود اما اون الان تقریبا هیچوقت جواب تلفناشو یا اس ام اس هاشو نمیده مگه اینکه دلش یه سکس حسابی بخواد که هری بی چون و چرا و با علاقه قبول میکنه. 'حتما واسه اینه که عاشقشم و حاضرم هر کاری براش بکنم.' هری با خودش فکر کرد.
"لیم، تو میدونی من عاشقشم! و.... و اونم عاشق منه!"
"این عشق نیست هری، لطفا فکر کن. من نمیخوام بیشتر از این بهت آسیب بزنه. من باید برم." گفت و شروع به دویدن به سمت جهت مخالف کرد.
هری یه نفس عمیق کشید و تصمیم گرفت که بره خونه، دلش میخواست گریه کنه. لویی دوباره پیچونده بودتش اما هنوزم مثل روز اول عاشقشه. وقتی رسید تصمیم گرفت به لویی زنگ بزنه. انتظار داشت مثله همیشه جواب نده اما سورپرایز شد وقتی لویی جواب داد.
تنها چیزی که میشنید صدای بلند موسیقی از طرف لویی بود.
"سلام عشقم!!!" لویی تقریبا داد زد تا صداش شنیده بشه.
"لویی، من فکر کردم قرار بود امروز تو پارک امدیگه رو ببینیم!" صداش میلرزید و سعی میکرد که گریه نکنه.
"ببخشید عشقم، فراموش کردم. زین و نایل منو با خودشون کشوندن مهمونی جاش، نمیتونستم نه بگم." لویی گفت در حالی که هیچ نشونه ای از تاسف و پشیمونی تو صداش نبود.
"حداقل میتونستی بهم زنگ بزنی و بگی تا ساعت ها مثل یه احمق جلو پارک منتظرت نمونم."
"گفتم که ببخشید عزیزم، جبران میکنم!" گفت و قطع کرد.
هری با تمام قدرتش گوشیشو پرت کرد گوشه اتاق و گوشی خورد شد. دیگه نتونست تحمل کنه و بغضش ترکید و با صدای بلند گریه میکرد.
شاید حق با لیم بوده، لویی بدرد اون نمیخوره اما هری با همه وجودش عاشقشه، بدون اون نمیتونه زندگی کنه. جوری به لویی نیاز داشت که به غذا، آب یا هوا نیاز داره تا زنده بمونه. اینقد گریه کرد که بالاخره خوابش برد