درست اول ژوعن بود روز اول شوندزده سالگيم
خسته از سر كار اومده بودم اون كافي شاپ مسخره دل و جيگرزندگيو ازم ميگرفت
اما بايد براي زدن رستوران پول جمع ميكردم
نميشد كه يه ماچ بدمو رستورانو ازشون بگيرم
پنجونيم بعدازظهر به ساعتم نگاه كردم زياد وقت نداشتم برسم خونه
صداي گوشيم منو به حال خودم اورد
مامانم بود
نميخواستم خستگي توي صدامو نشون بدم پس با لبخند گشادي جواب دادم :
سلام مامممممانييييييي چطوري خوبي؟؟؟
_مرسي دخترم خوبي؟منم خوبم
_از ابجي چه خبر؟؟
_اونام خوبن
يهويي صداي تينا از اونور اومد ؛
تووووولدتتتتتتت مباركككككككك
_واي مامان از طرف من تينا رو ببوس
_باشه اونم برات بووس فرستاد
_اره خب خوب نيست تو خيابون گوشي دستم باشه كار نداري؟؟
_خيابووووون؟؟؟كجااااا؟چيكار داري بيرون ؟؟راستشو بگو اناااااا
واي باز سوتي دادم
_چيزززز يني اينكه من كلاس مدرسه داشتم براي امتحانا كلاس اضافه گذاشته بودن
_عهههههه خب كيك سوخت كار نداري؟
_نه خدافظ مواظب خودتون باشيد خيليييي
بوق بوق بوقدرينگ درينگ
صداي زنگ ساعت ساعت شيشه بايد براي مدرسه اماده ميشدم
اماده شدم و رفتم تا مدرسه نفهميدم چطوري رسيدم
عهههه الي رو ديدم
_سلام الييييي
الي صورتشو با كاغذ پوشونده بود
_اينا چين الي؟؟
الي به طور مسخره اي كاغذارو اورد پايين گفت
_بيليط كنسرت مستر بيبررررر امروز ساعت ٢ بعد از ظهر تا ٤
_ولي الي ما تا ٣ مدرسه ايم
_خب ميتونيم يه كاري كنيم
بعد منو به طرز مشكوكي نگا كرد
_الي نههههه نهههههه بدبخت ميشيم اخراج ميشيم نههههه نميتونيم تاره با لباس مدرسه ؟؟؟؟