Chapter 2

13 2 2
                                    

سلام ببخشید اگه دیر شد .
.
.
.
.
."بله ...اقای تاملینسون... "



"لطفا لویی صدام کنین ..."


" اما ... "


"خواهش میکنم..."


" باشه ...پس تو هم نینا صدام کن ..."


"با کمال میل ...نبینا "


"لویی ...هه ..."


"چرا میخندی"


"مهم نیست ... جلسه ی خوبی بود نه ؟!"


"اره ...خیلی خوب بود ... مخصوصا برای من
که سعادت اشنایی با چنین خانم زیبایی رو داشتم "


"ممنون"


"میخواستم بدونم امشب وقت داری تا با هم تو
یه رستوران خوب حرف بزنیم ؟...درباره ی کارو قراردادامون ...!"


"اوووووه...خیلی دوست داشتم جواب مثبتی بهت
میدادم اما متاءسفانه مهمون دارم . البته دوست ندارم برم خونه ولی مجبورم دیگه
!"


"چرا "


"داداشم گفته که امشب حق ندارم از خونه برم
بیرون . وگرنه من خیلی دوست داشتم خونه نباشم !"


"چه جالب . منم امشب جایی دعوتم که دوست
ندارم برم ."


"خخخ..."


"احساس مسکنم ما با هم ..."


"بله ؟"


"هیچی من دیگه باید برم ... فردا میبینمت
..."


"خدافظ"


.


.


.


تو راه شرکت تا خونه داشتم به این فکر میکردم که
چطوری از دست لیام در برم . گوشیمو گرفتمو زنگ زدم به لکسی . جواب نداد . بیخیال
شدم . وقتی رسیدم رفتم تو حیاط . سوییچو گذاشتم تو ماشین تا جیغش درنیاد . رفتم تو
خونه .


"مت ...مت ... کجایی ؟"


من داد زدمو مت سریع اومد جلوم وایساد .


" بله خانم ؟"


"برو ماشینمو پارک کن . "


"بله "


مت قبول کرد و من از پله ها رفتم بالا و رسیدم
به طبقه دوم . بدون اینکه با کسایی که اونجا نشستن نگاهیی بندازم راهمو گرفتم که
برم بالا ولی لیام صدام کرد .


"نینا..."


"چیه "


اینو گفتمو نگاش کردم . جف جف از وقتی که یادم
میاد خیلی پیر تر شده بود .


"این مامان و اینم بابا "


لیام اینو گفت .


"اگه معرفیشون نمیکردی هم خودم میتونستم از
چشمای وحشی این مرد بشناسمش ."


اینو گفتمو خواستم برم که بازم لیام صدام کرد .


"نینا "


"دیگه چیه لیام "


"لطفا با ادب باش"


"نیمخوام "


اینو گفتمو از پله ها رفتم بالا . رفتم توی
اتاقم ودرشو محکم بستم .سریع لباسمو عوض کردم . یه شلوارک کوتاه جین پوشیدم با یه
تاپ مشکی که روشم عکس یه اسکلت رنگی بود.دنبال سوییچ گشتم ولی سوییچ هیچکدوم از
ماشینامو پیدا نکردم . فقط سوییچ همون ماشینی که صبح باهاش رفتم شرکت دست مت بود
که منم عادت ندارم تو یه روز از یه ماشینم استفاده کنم . میدونستم لیام سوییچارو
گرفته . پس رفتم توی اتاقش . کل اتاقشو گشتم ولی سوییچا نبودن . پس مجبور شدم برای
اولین بار با یکی از ماشینا لیام برم . یکیشونو برداشتمو نمیدونستم مال کدومشونه .
ولی امید وار بودم ابی نباشه . گوشیمو گرفتمو رفتم پایین .


"کجا؟"


واای نه ... مُچَمو گرفت .


"میخوام بیام پیشتون بشینم ."


اینو گفتم. با اینکه دوست نداشتم ولی رفتم
پیششون . جف و یوهانا از جاشون بلند شدن . جف دستاشو باز کرد که من برم تو بغلش
ولی من خودمو به نفهمی زدمو کنار لیام نشستم .


"چطوری دختر قشنگم "


"جف اینو بهم گفت . دلم میخواست بگیرم
بکشمش . جوابی ندادم .


"نینا ...بابا با تو بود . "


لیام اینو گفت .


"خوب چی کارکنم ؟"


منم اینو بلند گفتم


"جواب بده "


لیام گفت


"شما ها خیل بهترین ...پسرتون چطوره
؟"


اینو گفتمو سر پسرتون خیلی تاءکید کردم .


"خوبه ...بهش گفتیم بیاد اما قبول نکرد
."


یوهانا اینو گفتو منم یه لبخند مصنوعی زدم .


"پس لیام نتونستی با پسر عزیزشون بازی کنی
! "


اینو گفتمو به لیام نگاه کردمو اون یه چشم غره ی
وحشتناکی بهم رفت .


"حالا این پسر 10 سالتونو کجا گذاشتین
"


"10 ساله؟"


جف و یوهانا اینو با تعجب گفتن .


"نینا پسرشون یه سال از من بزرگتره .
"


لیام گفتو منم تعجب کردم .


"عجب ... پس قبل از مادر بدبخت من با کس
دیگه ای بودی ؟!"


اینو گفتمو میتونستم عصبانیتو تو چشمای همشون ببینم .


"نینا من ...."


جف داشت حرف میزد که من حرفشو قطع کردم .


"نمیخواد چیزی بگی . چون هیچ کسی حرف یه
مرد عوضی دروغ گوی خیانت کارو باور نمیکنه . "

لقد وصلت إلى نهاية الفصول المنشورة.

⏰ آخر تحديث: Aug 13, 2015 ⏰

أضِف هذه القصة لمكتبتك كي يصلك إشعار عن فصولها الجديدة!

A hatred named loveحيث تعيش القصص. اكتشف الآن