سلام ببخشید اگه دیر شد .
.
.
.
.
."بله ...اقای تاملینسون... "
"لطفا لویی صدام کنین ..."
" اما ... "
"خواهش میکنم..."
" باشه ...پس تو هم نینا صدام کن ..."
"با کمال میل ...نبینا "
"لویی ...هه ..."
"چرا میخندی"
"مهم نیست ... جلسه ی خوبی بود نه ؟!"
"اره ...خیلی خوب بود ... مخصوصا برای من
که سعادت اشنایی با چنین خانم زیبایی رو داشتم "
"ممنون"
"میخواستم بدونم امشب وقت داری تا با هم تو
یه رستوران خوب حرف بزنیم ؟...درباره ی کارو قراردادامون ...!"
"اوووووه...خیلی دوست داشتم جواب مثبتی بهت
میدادم اما متاءسفانه مهمون دارم . البته دوست ندارم برم خونه ولی مجبورم دیگه
!"
"چرا "
"داداشم گفته که امشب حق ندارم از خونه برم
بیرون . وگرنه من خیلی دوست داشتم خونه نباشم !"
"چه جالب . منم امشب جایی دعوتم که دوست
ندارم برم ."
"خخخ..."
"احساس مسکنم ما با هم ..."
"بله ؟"
"هیچی من دیگه باید برم ... فردا میبینمت
..."
"خدافظ"
.
.
.
تو راه شرکت تا خونه داشتم به این فکر میکردم که
چطوری از دست لیام در برم . گوشیمو گرفتمو زنگ زدم به لکسی . جواب نداد . بیخیال
شدم . وقتی رسیدم رفتم تو حیاط . سوییچو گذاشتم تو ماشین تا جیغش درنیاد . رفتم تو
خونه .
"مت ...مت ... کجایی ؟"
من داد زدمو مت سریع اومد جلوم وایساد .
" بله خانم ؟"
"برو ماشینمو پارک کن . "
"بله "
مت قبول کرد و من از پله ها رفتم بالا و رسیدم
به طبقه دوم . بدون اینکه با کسایی که اونجا نشستن نگاهیی بندازم راهمو گرفتم که
برم بالا ولی لیام صدام کرد .
"نینا..."
"چیه "
اینو گفتمو نگاش کردم . جف جف از وقتی که یادم
میاد خیلی پیر تر شده بود .
"این مامان و اینم بابا "
لیام اینو گفت .
"اگه معرفیشون نمیکردی هم خودم میتونستم از
چشمای وحشی این مرد بشناسمش ."
اینو گفتمو خواستم برم که بازم لیام صدام کرد .
"نینا "
"دیگه چیه لیام "
"لطفا با ادب باش"
"نیمخوام "
اینو گفتمو از پله ها رفتم بالا . رفتم توی
اتاقم ودرشو محکم بستم .سریع لباسمو عوض کردم . یه شلوارک کوتاه جین پوشیدم با یه
تاپ مشکی که روشم عکس یه اسکلت رنگی بود.دنبال سوییچ گشتم ولی سوییچ هیچکدوم از
ماشینامو پیدا نکردم . فقط سوییچ همون ماشینی که صبح باهاش رفتم شرکت دست مت بود
که منم عادت ندارم تو یه روز از یه ماشینم استفاده کنم . میدونستم لیام سوییچارو
گرفته . پس رفتم توی اتاقش . کل اتاقشو گشتم ولی سوییچا نبودن . پس مجبور شدم برای
اولین بار با یکی از ماشینا لیام برم . یکیشونو برداشتمو نمیدونستم مال کدومشونه .
ولی امید وار بودم ابی نباشه . گوشیمو گرفتمو رفتم پایین .
"کجا؟"
واای نه ... مُچَمو گرفت .
"میخوام بیام پیشتون بشینم ."
اینو گفتم. با اینکه دوست نداشتم ولی رفتم
پیششون . جف و یوهانا از جاشون بلند شدن . جف دستاشو باز کرد که من برم تو بغلش
ولی من خودمو به نفهمی زدمو کنار لیام نشستم .
"چطوری دختر قشنگم "
"جف اینو بهم گفت . دلم میخواست بگیرم
بکشمش . جوابی ندادم .
"نینا ...بابا با تو بود . "
لیام اینو گفت .
"خوب چی کارکنم ؟"
منم اینو بلند گفتم
"جواب بده "
لیام گفت
"شما ها خیل بهترین ...پسرتون چطوره
؟"
اینو گفتمو سر پسرتون خیلی تاءکید کردم .
"خوبه ...بهش گفتیم بیاد اما قبول نکرد
."
یوهانا اینو گفتو منم یه لبخند مصنوعی زدم .
"پس لیام نتونستی با پسر عزیزشون بازی کنی
! "
اینو گفتمو به لیام نگاه کردمو اون یه چشم غره ی
وحشتناکی بهم رفت .
"حالا این پسر 10 سالتونو کجا گذاشتین
"
"10 ساله؟"
جف و یوهانا اینو با تعجب گفتن .
"نینا پسرشون یه سال از من بزرگتره .
"
لیام گفتو منم تعجب کردم .
"عجب ... پس قبل از مادر بدبخت من با کس
دیگه ای بودی ؟!"
اینو گفتمو میتونستم عصبانیتو تو چشمای همشون ببینم .
"نینا من ...."
جف داشت حرف میزد که من حرفشو قطع کردم .
"نمیخواد چیزی بگی . چون هیچ کسی حرف یه
مرد عوضی دروغ گوی خیانت کارو باور نمیکنه . "
أنت تقرأ
A hatred named love
Fanfictionنینا پین . دختری 22 ساله ، موفق و پولدار . خوشگل ، خوشتیپ و خوش اندام . رئیس نیمی از یه شرکت خیلی بزرگ ، یه رستوران خیلی بزرگ ، یه کافی شاپ خیلی بزرگ و یه بار خیلی بزرگ . نصف دیگه ی این سرمایه های نینا مال برادر بزرگترش یعنی لیام پین بود . لیام سه س...