نینا پین . دختری 22 ساله ، موفق و پولدار . خوشگل ، خوشتیپ و خوش اندام . رئیس نیمی از یه شرکت خیلی بزرگ ، یه رستوران خیلی بزرگ ، یه کافی شاپ خیلی بزرگ و یه بار خیلی بزرگ . نصف دیگه ی این سرمایه های نینا مال برادر بزرگترش یعنی لیام پین بود . لیام سه سال از نینا بزرگتره . مادرشون در اثر سکته ی قلبی ای که در سالهای قبلی کرده بود ، مرد. اون زمان نینا فقط 15 ساله بود . نینا مرگ مادرش رو فقط کارهای زشت پدرش میدونست . اون از همون زمانی که مادرش مرد به انگلیس اومد . لیام با عقیده ی نینا مخالف بود و همیشه به اون میگفت که مرگ مادرمون تقصیر پدر نبود . اما نینا به هیچ وحه به حرفای اون گوش نمیداد . اونا انگلیسی بودن اما در امریکا زندگی میکردن . بعد از مرگ مادرشون ، نینا به انگلیس اومد . لیام سعی کرد بدون اون پیش پدرش زندگی کنه ، اما نتونست . اون خیلی به نینا وابسته ست . بعد از یه ماه اون هم به نینا در لندن ملحق شد . این دو تا خواهر و برادر یکی از پولدار ترین افراد لندنن . اونا توی یه خونه زندگی میکنن که خیلی بهتره که بهش بگیم قصر . حیاط قصرشون اونقدر بزرگه که هیچکسی نمبتونه کامل اونجا رو ببینه . یه قسمت از حیاط یه استخر خیلی بزرگ به شکل قلبه . یه قسمت دیگه اصتبل اسب . یه قسنت دیگه پارکینگ ماشیناشون و یه جای دیگه هم یه گلخونه ی خیلی بزرگ . قصر اون چهار طبقه ست . طبقه ی اول فقط اشپزخونه و اتاقی برای کارگرا ، خدمتکارا ، راننده ها و تمام کسایی که برای اون کار میکنن . طبقه ی دوم پذیرایی یا همون اتاق نشیمن + یه بار بزرگ . طبقه ی سوم اتاق خوابا بودن که دو تا از بزرگترین اونها مال لیام و نینا بود . طبقه ی چهارم هم یه سالن خیلی بزرگ بود برای زمانی که اونا میخواستن پارتی بگیرن . اونا چهار تا دوست صمیمی داشتن : لکسی جانسون . ایزابل جانسون . تیفانی نیومن و ایان ، دوست پسر ایزابل .
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
با سر و صدایی که لیام داشت درست میکرد از خواب پریدم .
"پاشو نینا ... پاشو دیگه ... زود باش دختره ی تنبل . "
لیام اینو گفتو من بلند شدم روی تختم نشستم .
" چیه ؟ دیوونه شدی ؟ گنج پیدا کردی ؟ "
همون طور که خوابم میومد و چشام بسته بود اینو بهش گفتم .
" نه از اونم بهتر ... یه خبر خوب واست دارم . "
"چیه ؟ نکنه حام//له شدی ؟ "
" برو بابا ... نینا امروز ... نه یعنی امشب ... قراره که بابا و یوهانا با پسرشون بیان اینجا . "
" چی ؟ ... بابا ؟ .... یوهانا ؟ ... پسرشون ؟ ... پسرشون ؟"
"اره دیگه ... "
" پسرشون ... "
"توچقدر خنگی نینا . ... خوب پسرشون دیگه ... نگفتم مادرشون که."
"نه بیا بگو ..."
"خوشحال نشدی ؟ "
"به نظرت باید خوشحال بشم ؟"
" خوب اره ... قراره بعد اط 7 سال پدرتو ببینی "
"میخوام 100 سال دیگه هم نبینمش . "
اینو گفتمو دراز کشیدم و پتو رو کشیدم رو خودم . لیام خودشو پرت کرد روی تختم و کنارم دراز کشید .
" نمیخوای دست از این کارای احمقانت برداری ؟ "
" نه ..."
"نینا تو هفت ساله که بابا رو ندیدی ... چطوری میتونی تحمل کنی ؟"
" تو که هر ماه رفتی یه قاره ی دیگه دیدیش کجای دنیا رو گرفتی ؟ به اموالت چیزی اضافه شد ؟به علمت چیزی اضافه شد ؟"
"تو که ندیدیش چی بهت اضافه شد ؟ "
" ارامش "
"نینا بس کن ..."
"خیله خوب ... من دیگه درباره اون جریان حرف نمیزنم . اگرهم میخوان بیان .. بیان ... هیچ اشکالی نداره . اما من امشب خونه نیستم . "
"امشب کجایی ؟"
"به خودم مربوطه "
"من برادر بزرگترتم و باید بدونم . "
" من توی سنی هستم که خودم میتونم برای خودم تصمیم بگیرم . "
"اخه تو عقل درست حسابی نداری ؟ وگرنه خودمم میدونم که تو 22 سالته . "
"لیام ، این اولین بارم نیست که من شب خونه نیستم . "
" من نمیدونم . ولی من نمیزارم تو امشب پاتو از خونه بیرون بزاری ! خیلی زود هم باید از شرکت برگردی ! "
"لیام من نمیخوام جف رو ببینم . "
" رو حرف من حرف نزن "
" اَاَاَاَاَاَاَاَاَاَه..."
از تختم اومدم پایینو رفتم توی حموم تا دوش بگیرم .
" تو نمیخوای بری دوش بگیری ؟ امروز یه جلسه ی خیلی مهم داریما . . با رئیس یه کارخونه ی خیلی بزرگ توی امریکا . امروز میرسه لندن . جلسه هم تا دوساعت دیگه شروع میشه . "
اینو گفتمو همینطور که داشتم موهامو میشستم منتظر جواب بودم .
" من دوش گرفتم . تو زیدی دیر از خواب بلند شدی . "
لیام اینو گفتو از اتاقم رفت بیرون .
.
.
.
"خانم پین ... خانم پین ... لطفا یه لحظه صبر کنید ... خانم "
منشی دفترم بود . از وقتی بهش گفتم که اخراجه ، هر جا میرم دنبالم میاد و ازم معذرت خواهی میکنه . رفتم توی دفترم و اون هم دنبالم اومد . نشستم پشت میزم و اون جلوی میزم وایساد . .
"خانم پین ... خواهش میکنم منو ببخشید . قول میدم دیگه تکرار نکنم . خودتون که میدونین چقدر من به حقوق این کار نیاز دارم . هر ماه برای مادرم کلی دارو میخرم هیچی برای خودم نمیمونه . خودتون که میدونین ."
"اینو گفت . نگاش کردم . با جمله ی اخریش دلم ریش شد .
"درو ببند . بیا بشین . "
من اینو بهش گفتمو اونم انجام داد .
"ببین بانی ... تو چندین ساله که انجا داری با منو داداشم کار میکنی . توی این چند سال این چندمین باره که وارد دفترم میشم . میبینم داری کشوهامو بهم میریزی . هر دفه گفتی دیگه تکرار نمیشه . منم قبول کرد م . چند وقت پیش هم دزدی از اتاق حسلبدار شرکت بود که پشتت وایسادم تا نبرنت زندان . بانی ، برای منم سخته که بخوام کس دیگه ای رو جای تو بیارم . خودتم خوب میدونی که اگه همه ی کاراتو به داداشم میگفتم خیلی وقت پیش اخراجت میکرد . "
"خانم ... ببخشید ... باور کنید دیگه تکرار نمیکنم ... قول میدم . "
" هووووووووم ... خیله خوب ولی فقط یه فرصت دیگه داری ! "
مرسی خانم پین ... واقعا ازتون ممنونم . "
"حالا برو بیرون . "
بانی از اتاق رفت بیرون . هنوز 5 دقیقه نگذشته بود که در باز شد و بانی سرشو اورد تو .
"خانم پین ... اقای تاملینسون اومدن میگن میخوان شما رو ببینن . "
بانی گفت .
"بگو بیان تو . "
من گفتم . در کاملا باز شد و اقای تاملینسون اومد توی دفترم . بلند شدمو بهش دست دادم .
"بفرمایید بشینید اقای تاملینسون . "
"ممنون "
"چی میل دارین ؟"
"من چیزی میل ندارم ."
"بله ... اقای تاملینسون ... "
" لطفا لویی صدام کن ."
" اما ... "
"خواهش میکنم . "
"باشه ... پس تو هم نینا صدام کن . "
"با کمال میل ... نینا "
"لویی ... اه ... "
"چرا میخندی ؟"
"اخه ... راستشو بخوای یه خورده خجالت میکشم با اسم کوچیک صدات کنم . "
"چرا ؟تو خیلی خوب لویی میگی !"
"خخخخخخ... جلسه ی خوبی بود نه ؟"
"اره...خیلی خوب بود ... مخصوصا برای من که سعادت اشنا شدن با چنین خانم زیبایی رو داشتم ."
"ممنونم."
أنت تقرأ
A hatred named love
Fanficنینا پین . دختری 22 ساله ، موفق و پولدار . خوشگل ، خوشتیپ و خوش اندام . رئیس نیمی از یه شرکت خیلی بزرگ ، یه رستوران خیلی بزرگ ، یه کافی شاپ خیلی بزرگ و یه بار خیلی بزرگ . نصف دیگه ی این سرمایه های نینا مال برادر بزرگترش یعنی لیام پین بود . لیام سه س...