٢
الان نیم ساعت گذشته و من هنوز تو حیاط مدرسه نشستم و اشکام مثل رودی روی صورتم جاریه.... بعد از رفتن جیک همینجوری مثل مجسمه خشکم زده... باورم نمیشه... باورم نمیشه بعد از این همه خاطره و دوستت دارم گفتنا چطوری فقط با یک اس ام اس منو ترک کرد؟اون حتي ازم نپرسيد كي ميرم؟حتي ازم نخواست كه فراموشش نكنم...فقط با یک "دوستت داشتم" منو تنها گذاشت ؟ يني انقدر براش بي اهميت بودم؟؟؟
صدای رعد و برق تو حیاط مدرسه پیچید انگار اسمونم دلش به حال من سوخته...!
هوا داشت کمکم تاریک میشد و من باید به خونه میرفتم منه ساده فکر کرده بودم چون اخرین روزی که باهم هستیم موقع برگشتن منو جیک باهم دیگه به خونه هامون برمیگردیم پس به پدرم گفته بودم دنبالم نیاد...
اروم از در مدرسه خارج شدم و به سمت خونه راه افتادم همینجوری داشتم گریه میکردم و به تمامی خاطراتمون فکر می کردم ولی دیگه تموم شد....همش تموم شد و اون تمامی ارزو ها و اتفاقات بینمون رو به تنهایی خودش و از جنس یکدیگه نبودن فروخت ...
با این فکرها سیل اشکهام بیش تر شد و همزمان چند قطره بارون با نوک بینیم برخورد کرد ... حالا دیگه اشکهام با قطره های بارون همراه شده بودن و تشخیص اونها سخت بود .با شدید تر شدن بارون من به خونه رسیدم و در زدم..... خواهرم بود... عزیز ترین فرد زندگیم بعد از پدر مادرم و جیک... سریع بغلش کردم و بدون اینکه تو صورتش نگاه کنم با دو به سمت پله ها دویدم باید هرچه زود تر خودمو به اتاقم برسونم دیگه تحملشو ندارم سرعتم خیلی زیاد بود یک دفعه پام به یک پله گیر کرد و با تمام وجود پخش زمین شدم...
این دیگه خیلی بود و باعث شد با صدای بلند زجه بزنم و گریه کنم
مادرم به سمتم دوید و با نگرانی پرسید :دایانا دایانا چی شده ؟؟؟
و اون موقع بود که خودمو پرت کردم تو آغوشش و محکم بغلش کردم ... مامانم تنها كسيه كه تو اين شرايط ميتونم بهش تكيه كنم. ...
مامانم منو برد به اتاقم و روی تختم نشوندتم
دوباره ازم پرسید: دایانا دخترم نمی خوای بگی چی شده؟؟؟
نگراني و پرسش همراه با تعجب تو چشماي قهوه اي و مهربونش موج ميزد
تسليم شدمو تمام ماجرا رو براش تعریف کردم ...میتونم بگم نزدیک یه جعبه دستمال رو تموم کرده بودم!
مامانم از رو تخت پاشد و با داشت با عصبانیتم تو اتاق راه میرفت
يهو برگشت سمت من و گفت: من با پدرت حرف میزنم همین فردا قبل از رفتن باهم میریم و باهاش حرف میزنیم من میدونم باهاش چیکار کنم ...من میدونم.... تا اون باشه دل دخترک منو نشکونه فردا حسابشو میرسم تا...
سریع پریدم وسط حرفش و با بغض گفتم: نه ...نه نمیخواد برین... خواهش میکنم نرین ....من دیگه کاریش ندارم اون دیگه جاش تو زندگیه من نیست...من... من اونو تو گذشته دفن کردم و مطئنم فراموشش میکنم و دیگه برام ارزشی نداره ...
خودمم میدونستم فقط گفتن این حرف ها اسونه و صد سال طول میکشه تا من اون همه روز های خوش رو از یاد ببرم ولی با این حال نمیخواستم مامان بابام سراغ جیک برن مامانم یه نگاه به من کرد و گفت :مطمئنی نمخوای پدرت باهاش حرف بزنه؟
سرم رو تکون دادم و مادرم با یک "باشه" اروم از اتاقم خارج شد .
من پاشدم و به سمت حمامه اتاقم راه افتادم باید خودمو اروم کنم دارم دیوونه میشم ...بعد از اینكه وان رو پر کردم و یک ساعت اون تو دراز کشیدم، اومدم بیرون چون فردا میخواستیم بریم... نميدونم بايد خوشحال باشم يا ناراحت....واقعا نميدونم...
تمام لباس هام رو جمع کرده بودم از قبل فقط یه دست لباس بیرون یه دست لباس خونه و یه دست هم برای خواب بیرون مونده بود ،لباس خوابم رو پوشیدم و یک راست به سمت تختم رفتم و دراز کشیدم
سخت ترین شبی که تا به حال داشتم.... تمام اتفاق های امروز رو مرور کردم و بعد از يك ساعت غلط خوردن تو تختم، با چشم هایی خیسو هزار فکرو خیال بالاخره خوابیدم.
__________
سلام عليكم علي الاهل الواتپد •_•
بازديد به ده تا نرسيد ولي خب خودم طاقت نياوردم اپ كردم ديه^_^
بس كه من خوبمممم
هان راستي دايان هستم
قسمت بعد ١٠ راي و ٥ كامنت...همچين ادماي كم توقع و قانعي هستيم ما -_-
تا يادم نرفته عاغا يه سوال چه جوري اون پايين view cast بيارم؟ #_# ممنون ميشم جواب بدين
YOU ARE READING
|| RELEASE || رهايى ||
Fanfictionروايت عشقى كه تمام نشدنى به نظر مى رسيد... اما با از بين رفتنش، زندگي هاى تازه اى رو رقم زد...