چشمامو که باز کردم شادیه عجیبی رو تو قلبم احساس کردم ، هرچقد که سعی کردم منشاء این شادی رو پیدا کنم نتونستم.
-نفس،نفس
-بله مامان؟
-بیا صبحانه دخترم
-اومدم مامان جونم
از رو تخت بلند شدمو لباس خوابمو بایه بلوز قرمزو دامن سفید عوض کردم،رفتم تو دستشویی و صورتمو اب زدم،با حوله صورتمو خشک کردمو رفتم پایین.مامان و بابام پشت میز چهارنفره تو آشپزخونه نشسته بودنو منتظر منو نوید،برادر کوچیک ترم بودن،بلند صبح بخیر گفتمو مامان بابامم با خوشرویی جوابمو دادن،نشستم پشت میزو از مامانم پرسیدم:
-نوید کجاست؟
-تو اتاقش خوابیده.
-مامان یه سوال دارم،آخه این چه بچه ایه شما زاییدی؟مثله خرس قطبیه
-باشه دیگه نفس خانوم،ما مثله خرسه قطبی میمونیم دیگه،داشتیم؟
-علیک سلام
-باشه،شمام مارو بپیچون
مامانم که کلا مخالف این حرفا بود یه چشم غره ای به نوید رفت،که بدبخت داداشم گرخید،دستاشو برد بالا و گفت:
-مامان خانوم ماتسلیم
مامانمم خندید و گفت:
-بیا بشین صبحانتو بخور آتیش پاره
-ما مخلص شمام هستیم
منم با خنده گفتم:
-چاپلوسه بدبخت
برام زبون درآوردو نشست پشت میز
چه خانواده ی شادی بودیم،چقد خوشبخت بودیم،چقد خوشبخت بودم من...
YOU ARE READING
нσρє αgαιη
Randomهمه ی ما توزندگی شکستو تجربه کردیم،حالا یکی در عشق،یکی در زندگی،یکی در کنکور و... شکست من از نوع اول بودکه اغراق نمیکنم سخت ترین نو عشم بود. اما اگه شکست هست،پیروزیم هست،اگه غم هست،شادیم هست واگه ناامیدی هست امیدواریم هست... پس همیشه باید نیمه ی پر...