قسمت اول

21 3 1
                                    

چشمامو که باز کردم شادیه عجیبی رو تو قلبم احساس کردم ، هرچقد که سعی کردم منشاء این شادی رو پیدا کنم نتونستم.
-نفس،نفس
-بله مامان؟
-بیا صبحانه دخترم
-اومدم مامان جونم
از رو تخت بلند شدمو لباس خوابمو بایه بلوز قرمزو دامن سفید عوض کردم،رفتم تو دستشویی و صورتمو اب زدم،با حوله صورتمو خشک کردمو رفتم پایین.مامان و بابام پشت میز چهارنفره تو آشپزخونه نشسته بودنو منتظر منو نوید،برادر کوچیک ترم بودن،بلند صبح بخیر گفتمو مامان بابامم با خوشرویی جوابمو دادن،نشستم پشت میزو از مامانم پرسیدم:
-نوید کجاست؟
-تو اتاقش خوابیده.
-مامان یه سوال دارم،آخه این چه بچه ایه شما زاییدی؟مثله خرس قطبیه
-باشه دیگه نفس خانوم،ما مثله خرسه قطبی میمونیم دیگه،داشتیم؟
-علیک سلام
-باشه،شمام مارو بپیچون
مامانم که کلا مخالف این حرفا بود یه چشم غره ای به نوید رفت،که بدبخت داداشم گرخید،دستاشو برد بالا و گفت:
-مامان خانوم ماتسلیم
مامانمم خندید و گفت:
-بیا بشین صبحانتو بخور آتیش پاره
-ما مخلص شمام هستیم
منم با خنده گفتم:
-چاپلوسه بدبخت
برام زبون درآوردو نشست پشت میز
چه خانواده ی شادی بودیم،چقد خوشبخت بودیم،چقد خوشبخت بودم من...

нσρє αgαιηWhere stories live. Discover now