قسمت دوم

15 2 0
                                    

صبحانه رو دور هم خوردیم و بعد هرکی رفت سراغ کار خودش،منم بلند شدم رفتم بالا،همین که درو باز کردم دیدم گوشیم داره زنگ میزنه،باران خانوم بود،یکم هول کردم ولی سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم،گوشیمو جواب دادم:
-سلام باران خانوم
-سلام دخترم،چطوری؟
-مرسی،شما چطورین؟
-شکر خدا،مامان ،بابا همه خوبن؟
-سلام دارن خدمتتون
-سلامت باشن،خب دختر غرز از مزاحمت،میدونی امروز تولده رادمهره؟فراموش که نکردی؟
بلافاصله فهمیدم که اون احساس شادی برای چی بوده،تولد عشقمه و خدا اونو برای بار دوم به من میده،زشت بود بگم فراموش کردم پس گفتم:
-مگه میشه یه همچین موضوع مهمی رو فراموش کرد؟
تو دل خودم پوزخند زدمو گفتم آره جون عمت،ادامه دادم:
-باران خانوم خواهشا به رادمهر نگین که من یادمه،میخوام سوپرایزش کنم
-باشه دخترم حتما،کاری نداری؟
-نه باران خانوم،خداحافظ
-خداحافظ دخترم
تلفنو قطع کردمو تو اتاق بلند به خودم گفتم خاک بر سره فراموش کارت نفس،آدم یه همچین روز مهمی رو فراموش میکنه آخه؟به ساعت تو اتاقم نگاه کردم،9:30 بود.دیگه وخت برای فک کردن نداشتم باید برم کادویی،چیزی بگیرم.چون ما توی اکباتان بودیم بازارچه کناره گوشمون بود،همه چیم داشت،از شیرمرغ تا جون آدمیزاد...
مانتو و شلوار سفیدمو تنم کردم و کیف و کفشو شال بنفشو پوشیدمو رفتم پایین به مامانم گفتم دارم میرم بیرون گفت کجا؟گفتم:
-دارم میرم برای نامزد عزیزم هدیه تولد بگیرم مامانی
-مگه امروز تولدشه؟
-بلی،بلی
-باشه برو،مراقب خودت باش
-بای مامانی

нσρє αgαιηDonde viven las historias. Descúbrelo ahora