بعد از یه روز طولانی تو مدرسه و یه عالمه کلاسای کسل کننده ب سمت خونه راه افتادم. تصمیم گرفتم قدم بزنم چون منظره بیرون قشنگه. باید برم خونه تا پاکت نامه رو با اهنگ بر دارم. تو دلم یه جوری بود و یه حس عجیبی داشتم. ترسیده بودم. مدت زمانیکه توی اسانسور بودم خیلی طول کشید و وقتی توی طبقه هشتم ایستاد دویدم بیرون. نامه روی میز ناهارخوری انتظارم رو می کشید. احتمالا اماندا اون رو گذاشته روی میز. داد زدم:ممنون اماندا و کیفم رو گذاشتم کنار کمد توی راهرو.
اداره پست نزدیکه و منم اسکیت بردم رو برداشتم و رفتم تا رسیدم ب یه تابلو که روش نوشته بود (اداره پست)
رفتم تو و یه کارمند خوب از من استقبال کرد و مؤدبانه پرسید:چه کمکی میتونم بهتون بکنم؟
من میخوام این نامه رو بفرستم.
این رو گفتم و نامه رو بهش دادم
-باشه عزیزم
از اداره پست اومدم بیرون
زندگی من ب این بستگی داره.......
میتونم یه دی جی بشم یا بقیه عمرم رو تو یه اداره بشینم.
شروع کردم ب قدم زدن چون احساس خوبی نداشتم. ترسیده بودم.
وقتی رسیدم خونه خودم رو روی مبل توی سالن انداختم و تلوزیون رو روشن کردم. مارتین گریکس یه مصاحبه تو
ام تی وی داشت.داشتم مصاحبه رو تماشا میکردم و با اهنگ Animal ک تو پس زمینه پخش میشد می خوندم ک اماندا اومد
-مامانت ۳ ساعت دیگه میاد خونه
اون کنارم نشست و یه پتو بهم داد اون رو گرفتم و دور خودم پیچیدم.
اماندا پرسید:فرستادی؟
سرم رو به معنی اره تکون دادم.
سرم گرم مارتین شده بود. در موردم بد قضاوت نکنین من یکی از طرفدارای
پر و پا قرصشم.
-انگار کارای جالبتری واسه انجام دادن داری....اماندا اینو گفت،بلند شد و خندید.
ببخشید. ازش معذرت خواهی کردم و اون هم فقط سر تکون داد. مارتین داشت در مورد اجرا آخر هفتش که تو الترا بود حرف میزد. اجراش حرف نداشت. اجراش رو به صورت زنده دیدم. با تشکر از اینترنت!!! چهارتا قسمت بعد مامانم رسید خونه و صدای پاشنه کفشاش رو که روی زمین چوبی راه میرفت، شنیدم. اومد کنارم و اروم شونم رو تکون داد.برگشتم و دیدم داره بهم لبخند میزنه.
- سلام زرا. مامانم یه لبخند بزرگ روی صورتش داشت.
- سلام مامان
اون ب تلوزیون نگاه کرد و بعد برگشت ب سمتم و گفت: بیا تو اشپزخونه شام امادست. اینو گفت و رفت. عجب مکالمه ای !!! بلند شدم و با تنبلی رفتم تو اشپزخونه. پاستای مورد علاقم روی میز بود و باعث شد لب و لوچه ی اویزونم ب لبخند تبدیل بشه. دیدم ک اونجا فقط دوتا بشقاب هست. همین جور که داشتم می نشستم پرسیدم:
بابا کجاست؟؟؟ یه قاشق پر از پاستای خوشمزه برداشتم و ریختم تو بشقابم.
-بابات رفته مسافرت.....دوباره
مامانم با اخم گفت:زرا باید در مورد یه چیز مهم باهات حرف بزنم. مامانم اینا رو گفت و داشت همین جور نگام میکرد و منم با تعجب نگاش کردم. پرسیدم: در مورد چی ؟؟؟
- در مورد موزیک و این چیزا. امروز یه نامه به ادرس spinnin' records پیدا کردم. مامانم با عصبانیت نگام کرد. شوکه شده بودم. چجوری اینو دیده ؟؟؟ همین طور ک چشام از حدقه زده بود بیرون پرسیدم: جدی؟؟؟؟؟
- زرا این شغل واسه یه خانم جوون مثل تو نیست. میخوای همه ی کارایی ک ما واسه ی تو کردیم رو با این
قضیه ی دی جی شدن نابود کنی؟؟؟ میخوای همه چیو دور بریزی ؟؟؟
مامانم واقعا عصبانی بود. می دونستم این جوری عکس العمل نشون میده.
گفتم: اما مامان این کاریه ک من دوست دارم انجام بدم! این کاریه ک منو خوشحال میکنه.
مامانم بلند شد و به راهرو اشاره کرد و گفت:زرا....به اندازه کافی شنیدم! برو تو اتاقت.
بلند شدم و رفتم. به محض اینکه رسیدم تو اتاقم رفتم سراغ لپ تاپم و اهنگ گذاشتم و نشستم روی تختم.
چرا اون باید بفهمه؟؟ اگه همه ی وسایلم رو دور بریزه چی؟؟ اون موقع همه چی نابود میشه و من نمیتونم اجازه بدم ک این اتفاق بیفته. لباس خوابم رو پوشیدم و اهمیت ندادم ک ساعت دهه و خوابیدم.
با صدای بارون بیدار شدم ک داشت به پنجره اتاقم می خورد. ابرها جلوی افتاب رو که می خواست بتابه گرفته بودن. یه روز خیلی بده درست مثل حال من. بلند شدم و تی شرتم رو مرتب کردم. رفتم تو راهرو و اونجا خالی بود.....درست مثل بقیه اپارتمان احتمالا مامانم رفته. رفتم سمت یخچال و یه نوشته اونجا بود.
(من یه سفر اضطراری داشتم.۲روز دیگه بر میگردم. مامان) نوشته خیلی ساده و تمیزی بود ک فقط مامانم میتونه اینجوری بنویسه. دوباره من تو این اپارتمان بزرگ تنها شدم. سی دی پلیر توی سالن رو روشن کردم. یه سی دی ک توش همه ی اهنگای مورد علاقم بود رو گذاشتم خیلی زود سالن با اهنگ Alive از krewella پر شد. عاشق این اهنگم. شروع کردم دور و بر اپارتمان رقصیدن. رفتم تو اشپزخونه و یه کم سیریل(همون چی پف خودمون) واسه خودم درست کردم. اینم یه راه واسه شروع کردن روز هست. تصمیم گرفتم روی اهنگام کار کنم میخوام تا وقتی ک میتونم از این کار لذت ببرم. احتمالا مامانم خیلی عصبانیه و میخواد اینو ب بابام بگه. وقتی اونا برگردن من مردم. لپ تاپم رو بردم تو سالن و شروع کردم روی ملودی که چند روز پیش درست کردم کار کنم. همه ی روز روش کار کردم. صدایی ک میده مثل یه اهنگ واقعا خوبه. یه لبخند زدم و وقتی ساعتو نگاه کردم ۶ عصر بود. دلم شروع کرد صدا بده. یادم اومد که
همه ی روزو هیچی نخوردم. واسه خودم شام درست کردم و خوردم. رفتم تو اسکایپ. هیچ وقت در مورد دوستام حرف نزده بودم. من یه بچه ی لوسم و مامان بابام هیچ وقت منو نمیبرن پارک و این جور چیزا. اونا وقت ندارن و من هم روابط اجتماعیم خوب نیست و حتی تو مدرسه هم بهتر نشده. یه عالمه دوستای اینترنتی دارم و بعضیاشون اون طرف دنیا زندگی میکنن. تنها دوستی ک تو لندن دارم جکه. اون ۱۸ سالشه و چون مامان هامون با هم دوستن ما با هم آشنا شدیم. جک پارتنر من تو call of duty بود و خیلی مسافرت رفته. دوست صمیمیم کریستاله، اون یه دختر اجتماعیه و با جک میره مدرسه. کریستال هم سن منه و یه بار تو یه مهمونی با هم آشنا شدیم. اون کاملا بر عکس منه و به طور ذاتی خوشگله و یکی از دخترای محبوب توی مدرسه هست. ما بیشتر وقت ها باهم میریم خرید و توی اپارتمان ما با هم مسابقه رقص داریم. موبایلم شروع کرد به زنگ خوردن، کریستال بود.
کریستال:سلام
-سلام. چه خبرا؟؟؟
- راستش می خواستم ازت بپرسم میخوای با من به یه مهمونی بیای؟؟
- مهمونی؟؟
-اره. تو یه کلاب تو مرکز شهره. شنیدم ک چندتا دی جی معروف هم میان پس یاد تو افتادم. فردا شبه. پایه هستی؟؟ میدونستم داره لبخند میزنه با هیجان جواب دادم: حتما میام.
دی جی ها بهترین راه واسه گذروندن شب هستن.
کریستال گفت: باشه. فردا جلوی خونتون می بینمت! ساعت۷ و یه چیز خوب بپوش. کریستال تلفن رو قطع کرد. خودمو انداختم روی مبل.
مهمونی.......باید خوش بگذره!!ببخشید که اپدیت نکردم سرم شلوغ بود و مهم تر از همه نت نداشتم.
اهنگ این قسمت:
Raveheart by DVBBS
رای و نظر یادتون نره.
YOU ARE READING
Mix Of Things (Persian translation)
Fanfictionچه اتفاقی میفته وقتی یه آهنگ درست میکنی که وایرال میشه؟؟ وقتی با spinnin' records قرارداد می بندین؟ وقتی مارتین گریکس رو می بینین؟ همه این چیزا واسه زرا اتفاق میفته،یه دختر ۱۶ ساله اهل لندن.وقتی همه رویاهاش واقعیت تبدیل میشه. وقتی یکی از دی جی های...