به کامپیوترم نگاه کردم....ساعت سه نصفه شبه و من واقعا خستم . همه ی شبو روی این آهنگ کار کردم.
همین جور ک داشتم ب اهنگ گوش میدادم روی صندلیم نشستم.در حالیکه بیت توی رگهام جریان پیدا میکرد چشام رو بستم.این عالیه...میکس موزیک و بیت و ..... همه چیزش خوبه.
امیدوارم این همون اهنگی باشه ک من رو ب اوج میرسونه.
فقط اگه کسی چیزی بفهمه......
من استعدادم رو از همه مخفی کردم.مامان بابام حتی نمیدونن ک من موزیک میسازم.اونها میخوان ک من یه وکیل یا سیاستمدار بشم ولی من اصلا اینو نمیخوام.همه ی چیزی ک میخوام ساختن موزیکه، اجراش کنم و از زندگیم لذت ببرم.من هیچ وقت نمیخوام زندگیم رو تو ی اداره با تایپ کردن بگذرونم.
من میخوام زندگی کنم!!!
آهنگم رو بدون اسم ذخیره کردم چون هنوز در مورد اسمش فکر نکردم.برنامه فروتی لوپز رو بستم و ب صفحه کامپیوترم نگاه کردم ک با فایل های مختلفی پر شده.اون ها همه اهنگ هایی هستن ک من ساختم ولی هیچ وقت منتشرشون نکردم، این اهنگ ها ب اندازه کافی خوب نیستن.
کامپیوترم رو خاموش کردم، بلند شدم و ب اطراف اتاقم نگاه کردم دیوارهای اتاقم با پوسترها پوشونده شده.ب نظرم مثل ی دختر نوجوون عادیم.
من تو یه اپارتمان در مجتمع با مامان بابام زندگی میکنم ک ادم های خیلی مهمی هستند.
اون ها همه ی وقتشون رو کار میکنن
مخصوصا بابام.اون هیچ وقت خونه نیست و من با یه پرستار بچه بزرگ شدم.هیچ وقت حس نکردم ک اون ها واقعا ب من اهمیت میدن.
یهو مامانم اومد تو اتاق و همین طور ک اطراف رو نگاه میکرد گفت: زرا همین الان برو تو تختت.
خیلی معمولی و بدون هیچ احساسی جواب دادم:باشه مامان.
شاید یه کم بدم ولی من همین جوریم.
مامانم اخم کرد و رفت بیرون.
لباس خوابم رو پوشیدم و خوابیدم.فردا جمعه است ک یعنی باید برم مدرسه.
من دانش اموز خوبیم ولی از مدرسه خیییلی بدم میاد و فقط تاریخ رو از بین همه درسهایی ک داریم دوست دارم
* * * *
صدای زنگ ساعتم رو شنیدم.
همین جور ک داشتم با ناامیدی غرغر میکردم بلند شدم و زنگ رو خاموش کردم.وقتی زنگ اون ساعت لعنتی قطع شد رفتم جلوی پنجره بزرگ اتاقم ایستادم.خونه ما کنار یه پارکه و منظرش خیلی قشنگه.یه روز افتابیه و مردم دارن تو خیابون راه میرن.
عاشق این چور روزام وقتی میتونم از افتابی ک می تابه لذت ببرم و بوی قهوه تازه ای ک از اشپزخونه رو بغل کنم.
به سمت کمد لباسم رفتم تا لباس هایی ک امروز میخوام بپوشم رو بردارم.
واسه امروز شلوار جین تنگ مشکیم و تی شرت سفیدم رو برداشتم بعد یه دوش گرفتم و بالاخره لباسام رو پوشیدم و موهای بنفشم رو دم اسبی بستم. ب محض اینکه وارد راهرو شدم بوی پنکیک تازه رو شنیدم.احتمالا اماندا اینجاست. اون اشپز ماست و یکی از افراد مورد علاقه من توی دنیاست. وقتی وارد اشپزخونه شدم ی لبخند زدم و دیدم مامان بابام هنوز خونه هستن .ب هر حال.....من هنوز اون ها رو دوست دارم. یه لبخند کوچولو زدم و اون ها بهم لبخند زدن.
بابام دستش رو روی صندلی کنارش کشید ک یعنی من اونجا بشینم و من هم همونجا نشستم.بابام پرسید:خب،اون کتاب هایی رو ک بهت دادم،خوندی؟؟؟؟
نظر بابام ک من یه وکیل بشم خیلی ازارم میداد اون همیشه در این مورد حرف میزنه.
جواب دادم:بله. اماندا لبخند زد.فقط اون بود ک در مورد ارزوی دی جی شدن من میدونست چون یه دفعه اهنگام رو روی میز کنار لپ تاپم پیدا کرد.اون از من حمایت میکنه و این موضوع رو ب خوبی از مامان بابام مخفی میکنه.
بابام گفت:افرین دختر خوب.
بابام بلند شد و رفت توی راهرو و از خونه بیرون رفت.اون میره سرکارش.
مامانم گفت:زرا عزیزم من باید برم.ساعت ۷ برمیگردم.
مامانم کیفش رو برداشت و رفت. بالاخره من با آماندا تنها شدم. اماندا همین جور ک گاز رو خاموش میکرد گفت:خب اون اهنگ اماده شد یا نه؟؟؟؟؟
با خوشحالی و در حالیکه داشتم پنکیکم رو تموم میکردم گفتم: تمومش کردم و امروز اون رو میفرستم.!!
اماندا بشقابم رو برداشت و کمرم رو نوازش کرد و گفت:این خیلی خوبه.
در حالیکه داشت ظرف ها رو تو ماشین ظرفشویی میذاشت گفت:تا حالا تصمیم گرفتی ک اینو به مامان بابات بگی؟؟
گفتم نه و سرم انداختم پایین و ب زمین نگاه کردم.هیچ وقت در موردش فکر نکرده بودم. چه اتفاقی میفته اگه من مشهور بشم. به خاطر بعضی از مسائل مامان بابام باید بدونن.
-عزیزم فکر کنم باید بهشون بگی....شاید بتونن کمکت کنن.
سرم ب معنی نه تکون دادم.اون ها فقط سرم داد میزنن و اهنگ هام رو دور میریزن.این یه شغل واسه ی دختر جوون مثل من نیست و این جور مزخرفات.
اماندا گفت:خیلی خب باشه. روز خوبی تو مدرسه داشته باشی.
اماندا در اماده کردن کوله پشتیم کمکم کرد و من هم ازش تشکر کردم و زدم بیرون. احساس بدی برای انجام این کار داشتم ولی دیگه حوصله این بحثها رو ندارم و برام کافیه. ما همیشه این بحثها رو داریم و همشون همیشه یه جور تموم میشن که من میزنم بیرون یا میرم تو یه اتاق دیگه.
ایستادم تا هدفونم رو بزارم تو گوشم و به ساعتم نگاه کردم. فهمیدم واسه مدرسه دیرم میشه. مثل دیوونه ها شروع کردم ب دویدن و مردم هم عجیب غریب نگام میکردن ولی من اهمیتی ندادم. به اهنگ مورد علاقم ک از جولیان جردنه گوش کردم. مدرسم چندتا خیابون اون طرفتر بود و فقط باید ۵ دقیقه تند می دویدم تا برسم.
درست وقتیکه زنگ رو زدن رسیدم.
دویدم تو و رفتم ب اولین کلاسم ک انگلیسی بود. درست قبل از خانم جانسون رفتم تو. وقتی خانم جانسون وارد کلاس شد یه نگاه هشدار دهنده بهم کرد. ما یه کار کسل کننده انجام دادیم ک من گوش ندادم و خیلی خوابم میومد.
یهو معلمم داد زد: خانم وایت.
سرم رو بلند کردم و دیدم داره با یه خط کش بهم اشاره میکنه: اگه میخوای بخوابی، میتونی این کار رو تو خونتون انجام بدی نه توی کلاس من.
بهش نگاه کردم و گفتم:
ببخشید خانم جانسون.
من اصلا ب این چیزا اهمیت نمیدم ولی نمیتونم توقیف بشم چون مامانم حسابی عصبانی میشه.
-خانم جوان اگه یه بار دیگه این کار رو انجام بدی تو دردسر بزرگی میفتی.
اون ی نیشخند زد و رفت. همه به من نگاه میکردن و بعضیا هم اهسته
می خندیدن. خیلی زود کلاس تموم شد و من ازاد بودم. ب سمت کمدم رفتم ک کنار کمد یکی از پسرای بد مدرسه بود.
امروز با لیلی بود. اون یکی از دخترای محبوب مدرسه هست. داد زدم: یه اتاق بگیرین. اون ها نگام کردن و هری پسر بده پوزخند زد و پرسید: تو هم یه کم میخوای!؟
اون فکر کرده کیه؟؟؟
با پررویی و بی ادبی جواب دادم: در واقع نه. فقط میخوام کتابهام رو بردارم و شماها میتونین برین یه جای دیگه صورت همدیگه رو بخورین.
هری در حالیکه سعی میکرد قوی رفتار کنه گفت: تو می خوای چیکار کنی؟
-همممم....میشه تکون بخوری؟
-نه
با ی پوزخند گفتم:پس مجبور میشم با مشت بزنمت.
به طرز طعنه امیزی داد زد:ها ها ها یه دختر کوچولو میخواد منو بزنه....خیییلی ترسیدم.
من هم اون رو با مشت زدم خیلی محکم نبود ولی ب اندازه ای بود ک دردش بیاد .
-اوو متاسفم یادم رفت بگم من بوکس تمرین میکنم.و یه چشمک زدم و رفتم.سلام.امیدوارم از این فن فیکشن خوشتون بیاد.اگه بتونم هر شنبه اپدیت میکنم. واسه هر قسمت هم یه اهنگ رو میگم. این فن پیچ رو واسه طرفدارای EDMساختیم.من خودم یه گریکسرم واسه همین اولین فن فیکشن رو از مارتین گریکس گذاشتم. اگه پیشنهاد یا انتقادی دارین حتما بگین.
اهنگ این قسمت
Break Through The Silence By Martin Garrix , Matisse & Sadko
خیلی قشنگه حتما گوش بدین.
رای و نظر یادتون نره
YOU ARE READING
Mix Of Things (Persian translation)
Fanfictionچه اتفاقی میفته وقتی یه آهنگ درست میکنی که وایرال میشه؟؟ وقتی با spinnin' records قرارداد می بندین؟ وقتی مارتین گریکس رو می بینین؟ همه این چیزا واسه زرا اتفاق میفته،یه دختر ۱۶ ساله اهل لندن.وقتی همه رویاهاش واقعیت تبدیل میشه. وقتی یکی از دی جی های...