chapter 1

193 22 13
                                    

تو یه صف طولانی دارم جلو میرم
هنوزم فرم لعنتی و آبی رنگ زندان تنمه
با اینکه میخوان ازادم کنن ولی هنوز اجازه ندادن درش بیارم
"هی"
اون دختره ی لعنتی از پشت سرم گفت و به قدری نزدیکم بود که نفساش میخورد به گردنم
من واکنشی نشون ندادم و به توجه به اون همراه با بقیه توی صف حرکت کردم
"تو احمق ترین دختری هستی که تاحالا دیدم"
اون با تمسخر بهم گفت و حس کردم دستشو اورد بالا...پس من چرخیدمو قبل از اینکه کاری بکنه دستشو گرفتم
"فک کنم تو احمق تری عزیزم"
با یه لبخند مسخره بهش گفتمو دستشو برگردوندم توی صورتش
وقتی دیدم بینیش داره خون میاد نیشخند زدم
"Oops! Sorry"
خندیدمو اون مثه حیوونا حمله کرد سمتمو لگد زد توی شکمم
"فاک"
بلند گفتمو هلش دادم
دستمو مشت کردمو محکم زدم تو صورتش
وقتی داشت از درد داد میزد رفتم پشتش و محکم زدم پشت زانوهاش و افتاد رو زمین
خم شدمو موهاشو گرفتم تو دستم
"دیگه گه نخور عزیزم"
ریز خندیدمو سرشو بلتد کردمو محکم زدم زمین
بلند شدمو لباسمو درست کردم و پشت سر بقیه ی دخترا حرکت کردم
سعی میکردم به نگاه های عجیب بقیه و ناله های بلندی که اون دختره از روی درد میکرد اهمیتی ندم
وقتی رسیدم جلوی دفتر رییس 2تا مرد منو گشتن و یکیشون وقتی داشت دستشو میکشید روی بدنم نیشخند زد
پس منم یه لگد زدم بین پاهاشو با خنده رفتم توی دفتر و کنار اون چن تا دختر دیگه ای که مثل من بهشون عفو خورده بود وایسادم
رفتارای من همیشه برای یه دختر خیلی خشن بوده ولی من دوسش دارم
اون مرده عوضی یا بهتر بگم مارکوس ویلیامز رییس زندان نوجوانان یه سری چرتو پرت برامون با لبخند گفت و بعدش گوشیامونو بعد از 2سال پس داد و راهنماییمون کرد بیرون تا وسایلمونو جمع کنیم و از این جهنم بریم بیرون







عاقا میدونم خیلییییییی کمه ولی میخوام بدونم میخونین یا نه؟
اگ ارزش ادامه دادن داره بگین اگرم نداره بازم بگین ناراحت نمیشم

guns & rosesWhere stories live. Discover now