من دقیقا واتپد ۳ماه بود برام باز نمیشد...و خلاصه دیگه...ببخشید:(
ساعت هفت صبح خودمو کاملا لخت روی تخت دیدم
اه کشیدم و بلند شدم رفتم سمت حمام و اب گرمو باز کردم و رفتم زیرش
خودمو خوب شستم و خشک کردم
توی اینه به خودم زل زدم و موهای فرفرمیو شونه کردم
جی اومد توی اتاق و بهش لبخند زدم
"خوب خوابیدی لاو؟"
"بد نبود"
لبامو بوسید و رفت پایین
******************************************
چیزی نگذشت که خودموتوی ماشین لعنتی اون خانواده دیدم
من میخواستم با جنا توی یه خونه باشم و حالا این عوضیا ما رو جدا کردن
جلوی یه خونه ی ۲طبقه وایسادن و پیاده شدم
رفتم سمت در و دیدم یه پسر حدودا ۱۸ ساله جلوی در با اخم وایساده
"با اون همه مخالفت من باز رفتین یه ج/نده رو به فرزندخوندگی گرفتین؟بابا؟؟"
اه کشید
"این خواهرته دن.. چه بخوای چه نخوای...بهتره باهاش کنار بیای و اگر یه بار دیگه.."
"یه باره دیگه چی؟بهش بگم ج/نده از خونه پرتم میکنین بیرون؟"
حس کردم گونه هام با اشکام گرم شد
از این گریه های بی موقعم متنفر بودم
کیفی که روی دوشم بودو محکم گرفتم و دویدم سمت خیابون
اون مرد که به اصطلاح بابام بود با داد ادمد دنبالم
یه صدای بوق شنیدم و بووووم!!!
****************************************************
دو روز از آزادیم گذشته ولی خبری از مایکل نیست
کلافه توی خونه راه میرفتم و زیرلبی فحش میدادم
"عزیزم...یکم اروم باش پیداش میشه.."
"واقعا ف/اک...تو درک نمیکنی جی پس زر نزن...اون عوضی داداشمو گروگان گرفته..میفهمی؟نه...نمیفهمی"
نشستم روی مبل و صورتمو با دستام پوشوندم
اومد نشست کنارم
"الی..."
دستشو گذاشت دورم
"به من دست نزن.."
دستو پاهام از استرس میلرزید
دستاشو با ناراحتی برداشت
چند دقیقه بعد تلفن زنگ خورد و من تقریبا شیرجه زدم سمتش و زود برداشتم
"هی..الیسون؟"
با شنیدن صدای کلفتش نزدیک بود بالا بیارم
"از جونه من چی میخوای؟"
"تو مگه ازادی و داداشتو نمیخوای؟"
"اره میخوام.."
"پس اگه اینطوره فردا میبینمت"
"کجا؟؟"
جواب نداد و قطع کرد
صورتم از عصبانیت سرخ شد و تلفنو پرت کردم سمت دیوار
اگه هنوز میخونین بقیشم بذارم؟؟