ویولت لبخندی زد و گفت"عزیزم، واقعاً جالبه! تو خیلی خوب با مشکلاتت کنار اومدی.واقعا خیلی جالبی!" اینارو با یه لحنی گفت که ته دلم گرم شد! یه خانوم مسنی وارد کلاس شد و گفت"دانشجوهای عزیز، متاسفم ولی همسر آقای ایوانس امروز زایمان داشتند برای همین هم نمیتونن بیان.لطفا تا آخر وقت کلاستون کلاس رو ترک نکنین و آروم باشید.خیلی ممنون"و خیلی شیک و مجلسی رفت بیرون! "آخی فکرشو بکن! آقای ایوانس بداخلاق بره و پوشک عوض کنه!"ویولت اینو با خنده گفت."هوم نظری ندارم" چند دقیقا در سکوت گذشت و بالاخره ویولت گفت" دایانا تو موهاتو رنگ کردی؟؟؟" خندیدم و گفتم"بالاخره سوالتو پرسیدی؟! نه عزیزم من از اول بچگیم موهام خاکستری بوده، درست هم رنگ چشمام! میدونم خیلی عجیبه ولی خب، نمیشه کاریش کرد."ویولت گفت"واو، میدونی واقعا خیلی عجیبه که موهات این رنگین! ولی بنظرم خیلی جالبه...میدونی اینکه هم رنگ چشاته واقعا خاصه!"آروم خندیدم و تشکر کردم؛ خواستم به اصطلاح بگم نه بابا این حرفا چیه و ال و بل که ویولت گفت"میدونی من یه خواهر دارم که خیلی به خودش میرسه...اومم بعد کلاس باید باهام بیای تا باهاش آشنات کنم;-)"گفتم"البته!"...
"خیلی خب میدونم که امروز تاخیر داشتم ولی کاریش نمیشد کرد"یه مرد وارد کلاس شد و با صدای بلند اینو گفت. ویولت زیر لب غر زد"نمیشد نیای؟ خو میشستی پوشک کردن بچتو تمرین میکردی!" این حرفا رو طوری میزد انگار که اقای ایوانس برادر کوچولوشه که حسابی اذیتش میکنه! خندیدم و راست نشستم.
آقای ایوانس اسممو بلند گفت"خانم دایانا کویین کین؟" بلند شدم و گفتم"منم قربان" سرشو به سمتم چرخوند و گفت"هوممم به این کالج خوش اومدید؛ امیدوارم که موفق باشید"و خیلی عادی لیست توی دستشو چک کرد.بیشتر نگاه ها به من بود و زمزمه ها دوباره شروع شد! نشستم، ویولت گفت"هی دایانا، بهشون توجه نکن باشه دختر؟"درست مثل یه دوست چندین و چند ساله حرف میزد! شاد شدم و بش گفتم"خیلی ممنونم ویولت، تو...تو دوست خیلی خوبی هستی♥" بهم لبخند زد و دستمو گرفت"میدونم!"و بعد خندید.