prologue

820 148 28
                                    

سرنوشت هری خلاف چیزی شد که تصور میکرد. اون بعد از دستگیر شدن توسط پلیس تمام ماجرا رو برای پلیس تعریف کرد. اون گفت که چطور برده یه هیولا بوده. پلیس حدودا یک ماه برای دستگیری ریچارد و بقیه ی هم دست هاش تلاش کرد و بالاخره موفق شد. هری تمام اون مدت در زندان بود.

یک هفته بعد از دستگیری همه ی مجرم ها دادگاه تشکیل شد.
در دادگاه اتفاق عجیبی افتاد که هری هرگز انتظارش رو نداشت. ریچارد همه ی اتفاق ها رو گردن گرفت و از قاضی خواست که بقیه تبرئه بشن. اعتراف ریچارد در دادگاه باعث شد که جرم هری مجازات هری سبک تر بشه.

بعد از اعتراف ریچارد دادگاه حکم حبس ابد اون رو صادر کرد. و هری، اون به خاطر اعتراف ریچارد فقط 6 ماه در زندان بود و بعد آزاد شد. هری انتظار چنین چیزی رو نداشت و شوکه شده بود. اما خوشحال بود. اون دیگه مجبور نبود بقیه ی عمرش رو یک برده باشه و کار هایی که دوست نداره انجام بده.
اون دیگه آزاد بود، آزاد به منعنای واقعی کلمه. این حس خوبی بهش میداد.

هری دیگه یه فرد عاری بود. اون تحمل زندگی در لندن رو نداره. چون تمام خاطرات تلخ و سیاهش از کودکی تا الان در لندن اتفاق افتاده. اون از لندن بدش میاد، از زادگاه خودش متنفره. اون میخواد لندن رو ترک کنه و به نیویورک بره برای همیشه. اونجا میتونه یه زندگی جدید رو شروع کنه. انگار که تازه متولد شده.

هری همه چیز رو در لندن فراموش میکنه و پشت سر میزاره. آدم هایی که دیده، اتفاقاتی که افتاده،خاطراتش چه خوب و چه بد و ،همینطور رزا. هری دقیقا نمیدونه چه حسی داره اما بعد تمام این اتفاقات اون نمیتونه نزدیک رزا باشه. اون از زمین لندن خجالت میکشه که دوباره پاشو روش بذاره.

______________________________________________

سلام به دوستای فن فیکشن خونم :)
همونطور که قول داده بودم خیلی زود اپ کردم ببخشید این قسمت مقدمش بود و کوتاه بود
این قسمت واسه اینه که بدونید تو I'm a ghost هری بعد از دستگیر شدن چه بلایی سرش اومد.
این فصل زندگی جدید هری تو نیویورکه و کلی اتفاقای جدید دیگه
فکر نکنید رزا از داستان حذف شده، اون قراره مثل هری تا آخر داستان باشه
مرسی که وقت میزارین و داستانمو میخونید ^___^
شما هم با رای ها و کامنت هاتون منو مثل همیشه خوشحال کنید D:
Love you all ❤

SuperhumanWhere stories live. Discover now