Untitled Part 1

45 6 11
                                    

سال2015زمان حال

لیزا داشت تو راهرو های اون مکان وحشت ناک راه میرفت

درسته تو اداره پلیس

اشکاش بهش امون نمیدادن 

دو تا مامور گنده پلیس هم دو تا دستشو که با دستبند بسته شده بود محکم گرفته بودند و اونو پیش جانی میبردن

جانی بهترین باز پرس شهره و همچنین این اداره پلیس اداره پلیس کل لندنه 

الیزابت نمیدونه که چه سرنوشت غم انگیزی در انتظارشه

اون از الانشم بدبخت ترین دختر دنیاست

وقتی وارد اتاق بازپرسی شدن دو تا مامورا دستای لیزا رو باز کردن و اونو تو یه اتاق که فقط دو تا صندلی و یه میز کوچیک وسطش  بود رها کردن

الیزابت از پارچ ابی که اونجا بود کمی اب خورد تا کمی اروم شه ولی بازم اشکاش بند نمیومد

چطور از یه عشق شیرین میشه رسید به اینجا؟

چرا این سر زندگیش اومد؟

این همه ادم کوفتی تو این دنیاست چرا اون؟

اون همینطور که تو خاطرات شیرین و رویاهاش غرق بود و هق هق میکرد در باز شد

بازرس جانی به تنهایی با چند تا پوشه و کاغذ وارد اتاق شد 

و درست روبه روی لیزا نشست

جانی_سلام من جانی هستم حتما منو میشناسی من بازپرس پرونده ی توام و میخام باهام همکاری کنی تا بتونم کمکت کنم که اگه بیگناه باشی نجاتت بدم

لیز_منو از اینجا ببر بیزون من از اینجا میترسم

اینو با هق هق و لرزش صداش گفت

جانی_اممممم ببین اسمت رو پرونده نوشته شده الیزابت جونز خب الی گوش کن من میدونم تو ترسیدی فقط سعی کن اروم باشی هر چی بیشتر لفتش بدی کارمون بیشتر طول میکشه به علاوه من یه وقت محدودی دارم برای این معما اگه نتونم در عرض دو ماه حقیقتو بفهمم هم پرونده از دستم میره و بقیه مثه من اروم نیستن هم اینکه تو صدمه بیشتری میبینی و با شکنجه به حرفت میارن

لیز_ولی من بیگناهم باور کن

جانی_منم میخام همینو ثابت کنم پس تعریف کن چی شد

لیز_باشه فقط قول میدی نزاری منوبه دار بکشن؟

جانی_اگه همونطوری که میگی بی گناه باشی اره

لیز_از کجا شروع کنم؟

جانی_از اولش از اول اولش از موقعی که هرولد ادوارد استایلز رو برای اولین بار دیدی 


فلش بک سال 2009

الیزابت به میراندا قول داده بود  که واسه تولدش بیخیال امتحان روز بعد بشه

Memories of youWhere stories live. Discover now