مهمونا همه جمع شده بودن روبه روی سنی که میراندا ساخته بود
و یه کیک هفت طبقه ی شکلاتی رو خدمتکارا با چرخ وارد کردن
واو اون فوقالعادس
میراندا و زین دست تو دست هم وارد جشن شدن و به همه لبخند میزدن...خوشحالم که اویزوون هیچ پسری نیستم با اینکه اون دوستمه ولی از اون پسره زین خوشم نمیاد
وقتی میراندا و زین رسیدن به کیک یه پسر خوش قیافه اومد جلو با یه ویولون بزرگ
و نشست ملودی اهنگ تولد رو زد
و همه با هم برای میراندا اهنگ تولد خوندیم
اون چشماشو بست و تو دلش یه ارزو کرد
و البته که زین با یه لبخند دختر کش داشت نگاش میکرد تو کل مدت
دلم میخاد بالا بیارم
و بالاخره اون شمعای فانتزی رو فوت کرد و خدمتکارا مشغول بریدن کیک شدن
و بین همه پخش کردن
وای خدا من عاشق شکلاتم و داشتم از طعم اون کیک رویایی لذت میبردم که با دیدن قیافه ی زین حالت تهوع گرفتم و البته همراه میراندا
اههه این چرا اینجوریه؟ به همه یه جور نگا میکنه که انگار به همشون چشم داره
اومدن و زین داشت چرت و پرت میگفت راجع به اینکه میراندا چقدر زیبا شده امشب
خب فکر کنم بدونین چرا از زین متنفرم؟ چون اون لعنتی یه مانع بزرگ بین رابطه ی منو صمیمی ترین و تنها دوستم شد
تو زندگی خانواده های سلطنتی داشتن یه دوست خوب که تو رو به خاطر پول کوفتیت نخاد یه نعمته و من اون نعمتو داشتم
تا اینکه سر و کله ی این پسره ی خوش تیپ پیدا شد و میراندا بیشتر وقتشو با اون میگذروند
زینم مثه ماعه
اون پسر یه تاجر بزرگه که خیلی ام معروف و پولداره
و داشتیم گپ میزدیم و مشغول بودیم که یه پسره..چی بگم؟ جووووووووننننن؟؟؟؟
یه پسره خوشتیپ و خوش قیافه با موهای بلوند و یا تیپ عالیییییییی دستشو گذاشت رو شونه ی زین و اون دو تا همو بغل کردن
و منم در حال چک کردن سر و تیپ پسره بودم که صدای زین منو به خودم اورد و فهمیدم که ضایعم شدید
زین_میراندا و لیزا این دوستم نایله نایل هوران
نایل _از دیدنتون خوشبختم
ما بهم دست دادیم و من خیلی خودمو کنترل کردم که نپرم بغلش:|||
البته که میراندا معروف ترین خاننده ها رو دعوت کرده تا اجرای زنده داشته باشن
و من همیشه عاشق کیتی پری بودم که الان دیدنش واسم لذت بخشه
درسته هفت بار دیگه ام دیدمش ولی هنوز برام عادی نشده
و من نفهمیدم چن لیوان تو این مدت کوتاه مشروب خوردم که مهم هم نیست
من با تمام مستی اینو میفهمم که نایل دستشو گذاشته رو کمرم و داریم با هم غش میکنیم از خنده
اون به من گفت که تو بچگیش همه مسخرش میکردن و هیچکس جدی نمیگرفته اونو و من دلم براش سوخت
من دیگه نمیتونم ایستاده بمونم باید برم خونه
ولی معلومه که الان باید گوشیم گم بشه تا نتونم به رانندم زنگ بزنم
پس بیخیال پیاده میرم
از اون خونه ی پر از ادمای مست و دود اومدم بیرون
و به سمت کاخمون راه افتادم
و به سمت خونه رفتم و پاهام به خاطر این کفشای کوفتی داره دیوونم میکنه
و من نمیتونم به خاطر مستیم تعادلمو نگه دارم پس درش میارم و پا برهنه میرم تا خونه همینطور که به حالت منگ و مست راه میرفتم از پشت سرم دو تا چراغ ماشین دیدم که تو خیابون به سمتم میومد و من حواسم پرت شد و افتادم زمین اون ماشین به طرز عجیبی وایساد
امیدوارم نخاد کاری بکنه
یه پسره قد بلند اومد به طرفم از ماشین
من نمیتونم ظاهرشو ببینم چون صورتش داره تاره و تار تر میشه
*******
با سردرد شدیدی چشمامو باز کردم و به دور و برم نگاه کردم
اینجا نه اتاق منه نه خونه ی میراندا
من کجام؟
من از روی تخت بلند شدم و و سرم داره گیج میره و سعی کردم به سمت در اتاق برم
یه پسره قد بلند و خوش قیافه در رو باز کرد
و اومد داخل و منو نشوند رو تخت
_من کجام؟ شما منو اوردید اینجا
پسره_سلام من اسمم لووییه و جواب سوالت اینکه اینجا خونه ی پدر منه و تو رو مشاور ارشد و مدیر خدمتکارام وسط خیابون پیدا کرد
--------
خب لویی و نایل و زین هم که هستن
میمونه لیام و اصله کاری یعنی هری
و اینکه نظر بدید
رای بدید
شخصیتارم به زودی وارد میکنم
YOU ARE READING
Memories of you
Fanfictionخاطرات تو مقعیتای بد همیشه لیزا رو شکنجه میدن مخصوصا الان که اون پیشش نیست