Chpter 1

167 14 1
                                    

"زود باش لارا...دیرمون شده !"
"اوه صبر کن هری...فقط ۵ دقیقه دیگه"
"زود باش!"
هری با کلافگی گفت و از اتاق رفت بیرون.

خب این فقط یه مهمونیه!نمیدونم چرا انقدر داره سخت میگیره!اوه اره...
این مهمونی ایه که تمام همکاراش هستن و مسلما هری نمیخواد اخر برسه!

موهامو بستم و از جلوی اینه بلند شدم.رو به روی اینه قدی وایسادم و برای اخرین بار خودمو چک کردم...
عالی بودم!

"مامان!"
صدای دارسی باعث شد برگردم و اون چشمای ابیو رو به روم ببینم.
"جانم؟"
"این...خب..این لباسه تنگه!"
گفت و به زمین نگاه کرد. من مطمعنم که خجالت کشیده اما چرا؟؟ من مادرشم!

"اوه دارسی...الان باید بگی؟"
غر زدم چون میدونم الان به اندازه کافی دیر شده و هری هم به اندازه عصبانی هست!
"متاسفم!"
گفت و به یه سمت دیگه نگاه کرد.

"مشکلی نیست عزیزم"

رفتم تو اتاق دارسی و یه پیراهن ابی برداشتم.

"دارسی بیا اینجا"
گفتم و دارسی بلافاصله اومد.جلوش زانو زدم و لباسو تنش کردم.

"ممنونم مامانی"

گفت و لپمو بوسید.من عاشق این دختر کوچولویی ام که خدا به منو هری داده.

خدایا ممنونم بخاطر هدیه ی زیبات!!

"لارا تموم نشد؟"
هری داد زد و دارسی دویید سمتش.

"اومدم هزا"
__________________________
"اوه خدای من!ساعتو ببین!وای خدا....الان تقریبا اخر مهمونیه!صد دفعه بهت گفتم انقدر طولش نده!الان تمام همکارام رسیدن!"

هری پشت سرهم غر میزد و با اخرین سرعت ممکن توی جاده خلوت و تاریک شب رانندگی میکرد.

"هری متاسفم!یکم یواش تر برو..."
سعی کردم ارومش کنم ولی اون خیلی عصبانیه!

"مامان...من میترسم"

دارسی سرشو به سینم چسبوند و محکم بغلم کرده بود.

"هی هی...دختر خوشگلم ترس نداره که!فقط بابا داره رانندگی میکنه!"

اوه من دارم دارسیو اروم میکنم درحالی که خودم دارم از ترس میمیرم!

"ببین هری!دارسی ترسیده!یواش تر برو..."

"لارا ساعتو ببین! الان مهموتی تموم شده!"

"بابا!خواهش میکنم ارومتر برو"

صدای دارسی باعث شد هری سمتش برگرده.
دستشو گذاشت زیر چونه دارسی و سعی کرد کاری کنه که دارسی نگاش کنه.

"هی کوچولوی من! بابا همیشه پیشته نترس!"

سعی مرد دارسیو اروم کنه که....

"هری مواظب باش!!!!"

داد زدم ولی دیگه دیر شده بود!

ماشینی که از روبه رو میومد کاملا به ماشین ما برخورد کرد و....

Can you see me?Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon