Harry's pov
نیشخند زدم همون طور که پیشبینی کرده بودم یه آدم پولدار از عمارت بزرگش مشخصه برای من فرقی نداره چون من فقط اینجا نقش قاتلو دارم ولی ...
چرا باید بمیره اون هنوز میتونه زندگی کنه بااین که به من اصلا ربطی نداره ولی خب ...اصلا این به من چه ربطی داره من فقط کارمو میکنم و پولمو میگیرم...
تیغ رو توی دستم میچرخونم و به برق نقره کاریش خیره میشم ....
یادم میاد اولا که داشتم آموزش میدیدم خیلی از کشتن میترسیدم ولی خودمو با این شرایط وقف دادم...
من هری استایلز یه قاتل به تمام معنام...داستان زندگی من این قدر پیچیدس که نمیتونم توصیفش کنم...
ساعت ثانیه شمارم رو نگاه کردم فقط ۴۰ثانیه...
ماشینو خاموش کردم و آروم از اون پیاده شدم ...
از بالای دیوار به نمای خونه نگاه کردم.
چیز عجیبی نداره مثل بقیه یه چند تا دوربین مخفی...
درختای سرو...
حوض بزرگش...
حله...
با جستی مثل یوز پلنگ پریدم اون ور دیوار دستکشامو چک کردم...
روبندم سفت بود ...
با تفنگ خفم لنز دوربین های اطرافمو نشونه و...........
شلیک خفه
سریع از حیاط گذشتم و به داخل عمارت رفتم
البته من از پنجره وارد شدم
یه هدف برام..
همیشه عین مرد عنکبوتی شیطان مشخص میشم همه منو به اسم فرشته سیاه میشناسن
قفل پنجره رو با سنجاق مشکی مخصوصم هک کردم و درشو با موفقیت باز کردم ومثل یه سایه وارد شدم...
توی تختش مثل بشتر قربانیا خفته بود ولی اون به امید فرداش بود ولی نمیدونست که دیگه فردایی براش وجود نداره...
آروم پتورو از روش کشیدم کنار...
اون.......یه دختر زیبای ۲۸ساله بود موهای لخت مشکیش روی بالشت پخش شده بود و ابروهای کمونی تمیزش سرجاشون به نظر محشر میومدن
اون خواب خوب میدید چون لبخند میزد
شب خوبی داشته باشی عزیزم...
دلم نیومد عین عزرائیل باهاش رفتار کنم خم شدم و روبندمو کمی عقب زدم و پیشونیشو بوسیدم
و با سرنگ هوام به رنگ مچ دست ضعیفش تزریق کردم......اون دیگه مرده
پتو رو روش کشیدم و از پنجره بیرون رفتم من بدون هیچ مدرکی از خودم کارمو تموم کردم...
از دیپار دوباره پریدم پایین وتوی تاریکی درخت بیدی به دنبال گرگ مشکی براقم گشتم لبخند زدم و نزدیکش شدم و سوارش شدم
ماشینو بدون سر و صدا روشن کردم و از اون مکان دور شدم
مبایلمو برداشتم و روشنش کردم عکی من و لیام وزین بود
زین و لیام باهم ازدواج کردن و الان انگلیسن کی واقعا میتونه تو ایران ازدواج گِیی میتونه پاشته باشه؟؟؟
خب مسلما هیچکس
ما اینجا مثل یه اسیریم یه اسیر که تا وقتی زندش باید به خاطر نیازش زجر بکشه......
به مشتریم اس ام اس زدم
"
از فرشته سیاهکارم تموم شد پولو امشب تو حسابم میخوام راس ساعت۶:۰۰صبح وقتت تمومه
"عادتمه باید مشتریارو بترسونی تا روشون بهت باز نشه
و کار من هم دقیقا همینه
___________به به چه قدر خواننده دارم اصلا حال میکنم به خدا
هیچکی نمیخونه نمیدونم چرا مینویسم ؟؟؟...!!!!!
اگه کسی گذرش به این جا افتاد بگه نظرش چی بوده لطفا راستی بچه ها داستان لریه یه وخ فکر نکنین زریه ها!!!
البته اگه کسی اصلا به حرفم اهمیت بده که فکر نکنم
YOU ARE READING
the just top life<larry>
Randomهری و دوستای تاپش بچه های زد بازی داستانی متفاوت از هری و.... آیا لویی عشقشو به دست میاره؟