(زمان حال )
زندگی یعنی مشکلات....
ترس ها....دردها...رنجها...تمام زندگی همینه!!!همه که قرار نیس توی خوشی زندگی کنن!
زندگی من از همون اولش پر از دردسر و بدبختی بود!ای کاش میشد یه خاطره ی خوب از این زندگیه لعنتیم تعریف کنم!!
تا کی قراره انقد زجر بکشم!؟انقد سختی بکشم!؟
اگه بمیرم هم هیچ چیز عوض نمیشه!
همه به زندگی های خودشون ادامه میدن و من دوباره گم میشم!
شاید گم شدن خیلی هم بد نباشه!
گاهی گم شدن هم کمک زیادی میکنه....ولی نباید توی خاطرات گذشتم گم شم....
هرجا میرم گذشتم هم دنبالم میاد!!هیچ چیز نمیخواد تغییر کنه...
شاید من باید خیلی وقت پیش میمردم!
-------------------------
ز- سه تا باز فشرده سازی خوبه!؟
ک-دو تا!
ز-باشه!!
ه-من اومدم!!
با پا در رو بست!!
ز-مثه اینکه دست پر اومدی!!
ه-و یه چیزی آوردم که مطمئنم خعلی خوشت میاد!
ک-چی!؟
هری اون چیزی رو که آورده بود رو روی میز گذاشت!!
از بالای ماشین پریدم پایین!!کریستینا هم از زیر ماشیناومد بیرون!
رفتیم سمت میز!!
هری پارچه ی اون پارچه ی کثیف و روغنی رو کنار زد و باعث شد ابروهام بره بالا!!!
ک-اوه پـسـر!!اینو از کجا آوردی!؟
ز-بلوک آلومینیومی!مثه اینکه زیاد کار نکرده!!از کجا آوردی!؟
ه-از قبرستون!!فکر نمیکردم همچین چیزی اونجا گیر بیاد!!
ز-اونجا قایمش کردن چون به فکر هیچکس نمیرسه که یه بلوک آلومینیومی توی یه قبرستون بـاشه! تو چرا رفته بودی اونجا؟
هری سکوت کرد!ناراحت بود..بغض سنگینی گلوشو گرفته بود!
با صدایی بم و گرفته جواب داد!!
-رفته بودم مامانمو ببینم!!
خاطرات گذشته داشت هری رو خفه میکرد!
ز-اوه!من واقعا....متاسفم...
ه-نه...نه اینکه تقصیر تو نیست...و سعی کرد تا اشکاش پایین نیومده اونا رو پاک کنه...
ه-ما باید این ماشینو درست کنیم!!
ک-درسته!!
ز-ما درستش میکنیم!
——————————————
ک-زین این فوق العاده است!!!خعلی خوشگلهه!
زین-آره!قشنگ شده!!
زین دستی به ماشین کشید و از نتیجه ی کارشون لذت برد!!
هری که خعلی خسته شده بود از زیر ماشین بیرون اومد!!
از جاش بلند شد و به سمت در رفت و از گاراژ خارج شد!نای حرف زدن هم نداشت!
لباس های کثیف اش رو در آورد و با بی حالی به سمت حموم رفت!
دوش آب رو باز کرد و رفت زیر دوش...قطرات آب روی پوستش می لغزیدند و پایین می رفتند..
شاید جسمش بود ولی فکر و روحش توی گذشته جا مونده بود!چشم هاشو بست و اشکهاش سرازیر شدند!!
صدای پسر شونزده ساله ای توی سرش میپیچید!!
-مامان وقتی میگم نمیخورم یعنی نمیخورم!!
-هری؟!با من لج نکن!باید از اینا بخوری تا جون بگیری و قد بکشی!!
-مامان مگه من بچم که این طوری با من حرف میزنی؟!خودت هم خوب میدونی که من از اسفناج متنفرم!!
-تو هر چقدر هم بزرگ بشی بازم پسر کوچولوی مامان می مونی!............................و اینکه باید اینووو بخورییی!
قاشق رو توی دهنش گذاشت!!!
-اوه مامان!!با دهنی بسته و نسبتا نامفهوم گفت!
و بزور اسفناج ها رو قورت داد!
یه نگاه جدی به مامانش انداخت و بعد لبخند بزرگی زد!
صدای گوشی به صدا در اومد!
-الو....اها...باشه باشه اومدم....باشه دیگه!!...اه خوب شد گفتی داشت یادم میرفتم!!الان میام دیگه!
......من باید برم دیگه عزیزم!!!
سریع دوید و از روی میز پوشه های بزرگی رو برداشت و رفت!
-خداحافظ عزیزم!!!....صدای مادرش...
بی صدا گریه میکرد....
و اشکهاش توی قطرات آب گم شد...
——————————————
(د.ا.ن.ز)
غرش ماشین و اون صدای گوش نواز و آرامبخشش
باعث میشد از این رانندگی لذت ببرم...
جاده....کویر....ماشین... سرعت...آفتاب سوزان... این آسمون لاجوردی....
امروز روز خعلی خوبیه...
شاید...
صدای آهنگ رو تا آخرین درجه بالا بردم....t skyfall
Skyfall is where we start
A thousand miles and poles apart
When worlds collide, and days are dark
You may have my number, you can take my name
But you’ll never have my heart
Let the sky fall, when it crumbles
We will stand tall
Face it all together
Let the sky fall, when it crumbles
We will stand tall
Face it all together
At skyfall.....
گوشیم زنگ خورد.....
یه شماره ی ناشناس....
صدای آهنگو کم کردم و جواب دادم؟!
-الو؟!
-سلام بی وفا...
-بله؟
-معلومه که بعد این همه مدت منو نمیشناسی،بیا فرودگاه منتظرتم..
و قطع کرد...رفتم فرودگاه...
غافل از اینکه بدونم چه سوپرایزی منتظرمه...
YOU ARE READING
sky fall
Fanfictionعشق همیشه مثله داستان ها ساده نیست.. عشق میتونه قربانی های زیادی داشته باشه... عشق...کلمه ای که آدم رو یاد فیلمهای عاشقانه میندازه.... اما زندگی مثله یه فیلم سینمایی نیست که اخرش دوتا عاشق بهم میرسند و با هم ازدواج میکنند و بچه دار میشن و داستان ب...