بي خوابي

434 24 2
                                    

سلام دوستاي عزيزم اين داستان يا همون ملكه هاي تاريكي چهارتا نويسنده داره و خيلي قشنگه  اما ترسناكه پس اگه ميترسيد يا حس بدي نسبت به اين جور چيزا داريد و قسمتاي +18 زياد داره  ترجيحاً أفراد زيز 15 سال نخونن
اينم اولين پارت :)
ملکه های تاریکي
(ن)
با زنگ گوشی از خواب بیدار شدم!کش و قوسی به بدنم دادم و به بیرون نگاه کردم!هنوز هوا تاریک بود و این نشون میداد ساعت شیشم نشده!
البته خب واقعا هم نشده بود!دوساعت تا 6مونده بود
پتو رو کنار زدم و به بچه ها که در خواب عمیقی فرو رفته بودن لبخند زدم
حولمو برداشتم و سمت حموم رفتم
اه لعنتی!برقا رفته
سعی کردم ذهنمو متمرکز کنم!اینهمه اشفتگی برای من عجیب بود!البته نه خیلی!با کابوسایی که میبینم نباید عجیب باشه
از حموم فاصله گرفتم و به سمت اتاق رفتم!
دستای یخ کردمو مشت کردم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم!تپش قلبم زیاد بود و این منو به فکر قرص های اعصاب و خواب اور انداخت
لبخند بی جونی زدم و قرص اعصاب همیشگی رو خوردم!حداقل میتونستم اروم بخوابم
سعی کردم چشامو ببندم و به فکر اون خوابا نباشم!قلعه های خرابه!لباسای قدیمی!مرد های سیاه پوش!اینا دیگه چه کوفتايي بودن
چشمامو بستم و در همون لحضه صدای الیزابت توجهمو جلب کرد
به سمتش حرکت کردم و کنارش نشستم!انگار خواب بدی میدید!پیشونیش عرق کرده بود!دستاشو گرفتم که....خدای من!چقد یخ بود!عین خودم
سعی کردم بیدارش کنم ولی در عمق خواب فرو رفته بود!چیزی اذیتش میکرد و این کاملا مشخص بود
بعد از چند دقیقه اروم شد!نفسی از سر اسودگی کشیدم و به سمت تخت خودم رفتم!ساعت 5!این یک ساعت خیلی زود گذشت..

Queens Of The Darkness Where stories live. Discover now