روبه روی اتاق جلسه، یه دستی به لباس و موهام کشیدم، با ملایمت ولی محکم یه نفس عمیق کشیدم. در فلزی رو هل دادم و وارد اتاق شدم، کمی سرمو چرخوندم تا از آقای پاترسون تشکر کنم.
این مشخصا یه تمرین نبود، پدر معمولا در تماس های فوری یا اعلامیه ها شرکت نمیکرد، اون این مسئله رو بیش از حد بزرگ نمیکرد و اونو جدی نمیگرفت.تنهاش بزار، یه بادیگارد بفرست پایین تا منو هرچه زودتر اسکورت کنه بدون اینکه کوتاهی کنه(تو فکرش گفت).قلبم شروع کرد به تند تند زدن.هرچی که تو ذهنم بود برنامه ریزی شده یا نرمال نبود.
من شاهد قدم زدن بابام به عقب جلو که نشونه ی استرسش بود، بودم. اونجا رو داشتن تغییر میدادن و صدای بلند خراشیدن صندلی روی زمین از توی اتاق میومد.به محض ورود من،مردم برای احترام از جاهاشون بلند شدن.من یه لحظه بخاطر اتاق مجلل متحیر شدم،همون جا که یه کنفرانس بزرگی بود.انگار توهم زده بودم چون بلندی سقف طوری ب نظر میرسید ک انگار چند مایله ولی در حقیقت ب بلندی سقف اتاق خودش بود.دیوار ها با مشکی نقاشی شده بود و با پارچه های قرمز آویزان شده بود.جلوی اتاق،تخت پادشاهی بود و بالاش رو با پارچه قرمز تزیین کرده بودن و وسطش رو با یه بند طلایی بسته بودن.یه میز دایره ای شکل بزرگ وسط اونجا بود،صندلی های چرم و دو تخت پادشاهی به شکل رسمی دورش چیده شده بودن.
من سرمو با یه لبخند زورکی چرخوندم و به قدم زدن داخل اتاق ادامه دادم، به مردم اشاره کردم که سر جاشون بشینن.من بیش از حد رسمی لباس پوشیده بودم،همینطور به قدم زدن دور میز ادامه میدادم.من روی صندلی پادشاهی،کنار پدرم نشستم،دستامو روی لبه لباسم گذاشتم.
"ملودی" پدر گام برداشتنش رو متوقف کرد و حضور من رو تایید کرد.
سرمو آروم تکون دادم. "چه اتفاقی افتاده، پدر؟"
"داخل اِلِنیا یه جنگ دیگه هم هست، یکم اون طرف تر از پل شمالی. اونجا تلفات خیلی کمی از مردم ما صورت گرفته، ولی اونا خیلی زود حمله میکنن وقتی نیروی نظامی سرنتیل نزدیک تر شد." پدر گفت، صداش خیلی گرفته و بدون احساس بود. "ما باید آتش بس اعلام کنیم."
اون حالا در دورترین نقطه اتاق ایستاده بود و به پنجره بلند تجملاتی تکیه داده بود.نور ماه چهره شو نورانی کرده بود.
"سرنتیل موافقه با آتش بس؟ این خیلی خوبه!" من خیلی با شادی حرف زدم. سرنتیل یه سلطنت تو شمال بود، اونا خیلی قوی بودن و همیشه به دنبال جنگ بودن. رهبر اونا، هری استایلز یه مرد باور نکردنی و پیچیده بود و دوست داشت همه چیز در کنترل خودش باشه، جنگ های با اون سلطنتش رو بدون هیچ مشکلی هدایت میکرد.
یادم مياد ک چطور قبل از وضعیت فعلی در آرامش و آسودگی زندگی میکردیم.سرنتیل ضعیف بود و اونا تقریبا وجود نداشتن، حتی از روی نقشه هم پاک شده بودن تا اینکه هری استایلزدحکومت رو به دست گرفت - این یه قتل عام بزرگ برای جهان بود. پدرم بعد از داشتن یک عمر دوستی طولانی با دیِرلَند،تصمیم گرفته بود با حمل و نقل محموله های نظامی به دیرلند کمک کنه.البته هری استایلز پیدا شد و از اون موقع همه چیز رو به سراشیبی رفت.(همه چیز خراب شد)
![](https://img.wattpad.com/cover/68783436-288-k376056.jpg)
YOU ARE READING
Monarchy (h.s Persian Translate)
Randomجهان در حال حاضر تغییر کرده و توسط چهار سلطنت متفاوت حکومت ميشه. هري استایلز پادشاه سرنتیل چشم های فریبنده ی سبزو موهای تیره رنگ آشفته ای داشت. شعارش: عشق هیچ قدرتی نداره و خشم از قدرت مطلق برخوردار است. ملودی، خیلی زود قراره ملکه النیا بشه، نفیس تر...