_زین تن لشتو بکش اینجا!
لگری با صدای نکره اش داد زد
درواقع اسم فامیل اون مرد لگری نبود ولی شباهتهای اخلاقیش به کاراکتر برده دار کتاب کلبه ی عمو تام باعث شده بود که به این اسم صدا زده بشه_زیننن!
نوجوون مومشکی که داشت جعبه های سنگین مشروبات الکلی رو جابجا میکرد با صدای نکره ی لگری تو جاش لغزید وچیزی نمونده بود جعبه رو بندازه ولی اونو بسلامت روی سکو گذاشت وبا شنیدن صدای گوشخراش برخورد شیشه ها به هم زیر لب فحش داد
_چیه؟
زین هم داد زد_وقت تزریقته بچه
اوه آره حق با اون بود بدنش داشت میلرزید وآب بینی اش راه افتاده باید سریع بره تزریق کنه وگرنه مثل دفعه ی آخر بیهوش میشد
پس کارشو ول کرد وپشت سر لگری براه افتاد وکت قدیمی ومندرسشو دور خودش محکمتر پیچید تا سرما درد ولرزش بدنشو بدتر نکنه وفین فین کرد
از راه پله ی آهنی وزنگ زده که صداهای ناجور از خودش درنیاورد بالا رفتن وتو یکی از اتاقها که چراغش سوسو میزد انگار که هرلحظه ممکنه خاموش بشه وارد شدن ولگری هلش داد روی صندلی وبا یه طناب بالای بازوی ضعیفشو بست
ولی وقتی داشت گره میزد نیشخندی زد زین میدونست این معنی خوبی نداره وبا دردی که تو بازوش پیچید فهمید اون بازم قصد شکنجه اشو داره
دندوناشو بهم فشرد تا ناله نکنه ولگری دنبال رگش گشت تا پودری که تو آبلیمو حل کرده رو بهش تزریق کنه
اون سوزنو فرو کرد_اوپس رگت فرار کرد!
با نیشخند گفتزین که بخاطر درد عضلانی ولرزش بدنش که زیادتر هم شده بود توانایی جنگیدن با اونو نداشت اگه مقاومت میکرد اون همونجا ولش میکرد تا از درد بمیره
پس فقط دهنشو بست وشکنجه رو قبول کرد
لگری چندین بار اینکارو کرد حتی یابار با تزریق ناگهانی رگشو پاره کرد وبالاخره اون مایع ی لعنتی رو بهش تزریق کرد وزین از آرامش منطقه ی فلش چشماشو بست ولبخند زد_خوبه نه؟
لگری با لبخند پرسیدزین سری به تایید تکون داد
لگری طناب دور بازوشو باز کرد وگفت:پس تن لشتو بردار وبرگرد سرکارت همین الآن
پشت گردنشو گرفت واونو روی زمین انداخت وقبل ازینکه از اتاق بره بیرون لگدی به شکمش زد که هوا رو از ریه های پسرک زیتونی خارج کرداین زندگی اون بود
درد یه دوست همیشگی براش بود
دوستی که هیچوقت رفیق نیمه راه نمیشد وقرار بود تا مادامی که موهای مثل شب سیاهش سفید بشن باهاش بمونه البته اگه اونقدر زنده بمونه که بتونه سفید شدن موهاشو ببینه
اینجا عمر برده ها کمه
خیلی خیلی کم وزین خوش شانس بوده که تونسته 19 سال دووم بیاره
دست راستش پر بود از کبودیهای تزریق و پوست گونه اش به استخون برجسته اش چسبیده بود و کدر شده بود وهاله ی سیاه دور چشماش بود
ولی بازم خوش شانس بود که زنده مونده
خیلی خیلی خوش شانس
_____________________
سلام عزیزان
من آیسلین ام😊
واین قراره اولین فف زوری (zorry stylikson) من تو واتپد باشه
امیدوارم خوشتون بیاد وبا نظرها ورای هاتون خوشحالم کنین😉
YOU ARE READING
Luvwar
Fanfictionمقدمه فن فیکشن عشقجنگ من یه برده ام با اینکه سیاه نیستم ودورانی که برده داری رایج بوده مدتهاست تموم شده من یه برده ی مدرنم منو از بچگی از پدر ومادر آزادم خریدن پدر ومادری که اونارو بیاد نمیارم از اونجایی که خوش شانس بودم تو دوران کودکی ونوجوانی اعض...