دختر بود و برادر بزرگش، پسر بود و خواهر کوچکترش.
بین سوالهایی که از همدیگه میپرسیدند، دختر سوالی مطرح کرد.
اینکه تا حالا کسی توی این جمع، عاشق شده؟
توی اون لحظه، پسر شوک شد.
به سرعت پلک زد و بعد به خنده افتاد.
با تمسخر گفت که این چه سوال مسخرهایه و این حرفها چه معنی داره؟!
اما برادر بزرگتر بحث رو کش داد و اسرار قلبش رو بیرون ریخت.
یکی گفت از پسر همسایه خوشش میومده.
یکی میگفت از همکلاسیش خوشش میومده...
خلاصه خیلی چیزا مشخص شد اما پسر تمام مدت ساکت بود.
شاید گاهی روی اشخاصی که اسمشون نام برده میشد نظر میداد یا خوشمزگی میکرد.
اما وقتی که دختر اسم یک نفر را آورد و گفت که یه مدتی ازش خوشش میومده، پسر صداش دراومد و با حالتی از حرص و اضطراب و تمسخر شروع کرد به مسخره کردن اون فردی که دختر بهش علاقه داشته.
میگفت که نه تنها اخلاق نداره، بلکه قیافه هم نداره و دلیلی نداره که دختر ازش خوشش بیاد...
اون لحظه باز دختر متوجه چیزی نشد.
رفتار پسر براش عجیب بود و به نظرش این اواخر پسر خیلی گستاخ شده بود.
اما هیچی نگفت و اجازه داد نظر پسر برای خودش بمونه.
حرفها چرخید و چرخید تا نوبت به پسر رسید.
همه کنجکاو بودند که بدونند پسر از چه نوع دختری خوشش میاد.
اما تنها چیزی که پسر گفت این بود که از وقتی خیلی کوچک بوده، فقط و فقط از یک نفر خوشش میومده.
اون شب کسی برای دونستن علاقهی پسر اصرار نکرد.
همه میدونستند که اگه پسر نخواد اعتراف کنه،هیچی نمیگه...
دورهمی تموم شد و همهی بچهها از هم جدا شدند.
پسر توی تختش دراز کشیده بود و خوابش نمیبرد.
با خودش کلنجار میرفت که باید اعتراف کنه یا نه!
هرچند دقیقه یکبار موبایل رو توی دستش میگرفت و چت خودش و دختر رو باز میکرد، اما پشیمون میشد.
اما در آخر به این نتیجه رسید که حق دختره که از احساسات پسر باخبر باشه.
پس به ارومی روی کیبوردش تایپ کرد:«میخوای بدونی از کی خوشم میاد؟»
ESTÁS LEYENDO
Unpublishable
Novela Juvenilشاید این همه به فکر هم بودن خود عشق باشه، فقط دختر متوجهش نشده...!