دیدن ی صندلیه خالی تو اتوبوس شلوغ وقتی 2تا چمدون گنده دستته شاید بتونه جز 10تا حس اول لذت بخش دنیا باشه.اونم وقتی که هر کدومو دستت گرفتی و داری مثل اردک از بین مسافرایی رد میشی که دائم دارن به خاطر این که چمدونت بهشون خورده بهت چشم غره میرن.
همین که روی صندلی نشستم تازه فهمیدم چرا هیچ کس دیگه ای حاضر نمیشه روش بشینه.کنار من ی زن تقریبا 30 ساله با موهای قرمز کوتاه و آشفته و صورت کک و مکی و چشمای ریز نشسته بود که از طرز لباس پوشیدنش معلومه عجله داشته.منظورم اینه که آخه کی ی شال راه راه سیاه سفید رو با ی پیرهن بنفش چروک و ی شلوارسبز می پوشه؟
ولی این مشکل اصلی نبود،مشکل اصلی اون دختربچه ی دماغویی بود که بغل او زن بود.یا بچه ی خودش نبود یا به باباش رفته بود چون فقط چشمای ریزش شبیه اون زن بود و صورت ضریف تری داشت و به طرزباور نکردنی پیش فعال بود.جوری رفتار میکرد که انگار توی ی ماهیتابه دارن سرخش می کنن مدام دست و پاشو تکون می داد و آروم نمی گرفت.و هر چند لحظه ی بار پاشو به من می زد.
مامانش_اگه واقعا مامانش باشه_با ی زبونی که فک می کنم آسیایی بود سعی می کرد آرومش کنه.مسافرا یا واقعا اعصابشون از دستش خورد نمی شد یا شایدم به روی خودشون نمی آوردن چون همه انگار مشغول کار خودشون بودن و هیچ کس اهمیتی نمی داد.حتما اگه بابام اینجا بود براش ی سری شکلک مسخره در میاورد.
یادم افتاد باید بهش زنگ بزنم اما همین که شرایطمو بررسی کردم فک کردم عاقلانه تره بعدا این کار رو بکنم.من خودمو جمع و جور کرده بودم تا از دست رس بچه دور باشم،چمدونامو به زور کنار صندلیم نگه داشته بودم تا با هر دست انداز به این ور اون ور پرت نشه.
چرا باید انقدر احمق باشم؟کی پولاشو ته چمدونش می ذاره؟اونم چمدونی که از کتابای مختلف تا عکس تولد 7 سالگیشو توش گذاشته؟که بعد مجبور شه سوار اتوبوس شه چون تو کیف دستیش فقط کارت اعتباری و کارت اتوبوس هست؟
همون لحظه با حس کردن اینکه یه مایع گرم سمت راست هیکلمو خیس کرد از فکر در اومدم و با وحشت به بچه نگاه کردم از ی طرف از این که روم جیش نکرده خوشال شدم از ی طرف بوی شیری که روم ریخته بود داشت خفم میکرد.
مامانش با همون زبون ی سری چیزا تند تند گفت که احتمالا عذر خواهی بود و با قیافه ی بر افروخته از شرم بهم ی دستمال داد.
اگه فک می کردم اوضاعش به اندازه ی من اسف بار نیست سرش غر میزدم ولی در هر حال که نمی فهمید چی میگم پس فقط ازش دستمال رو گرفتم و سعی کردم حداقل صورتمو پاک کنم و در همون حال زیر لب به خودم امیدواری می دادم که دیگه تا از این اتوبوس لعنتی پیاده شم وضع از این بدتر نمیشه.
...........
سلام
این اولین داستان منه و من خوش حال میشم اگه ازم با لایک ها و کامنتاتون حمایت کنید.پس لطفا اگه خوندید و خوشتون اومد لایک فراموش نشه.
این داستان توی اینستاگرام هم ی کم عقب تر از اینجا آپدیت میشه.
لایکا به 20 تا برسه ادامه رو میذارم.
YOU ARE READING
Hurricane
Fanfictionاون مثل طوفان بود.هر چیزی رو که بیش تر دوست داشت از خودش دورتر میکرد.