پارت ٢

45 0 0
                                    

هري گفت وقتي برگشتي و منو نگاه كردي كه رو لباست پيتزا ريختم همون موقع عاشقت شدم

من دستاشو گرفتم و لبخند زدم

قدم زديم

من رفتم يه گل رو بو كردم و گفتم چه قشنگن

هري گفت يعني چي تو هزار مرطبه از اونا خوشگل تري

خنديدم گفتم هري

هري گفت بيا سوار ماشين شو البته بايد به ماشين برسيم دنبالم بيا

هري دويد و منم پشت سرش دويدم هري در رو واسم باز كرد و سوار شدم

هري سوار شد و حركت كرد

موبايلم زنگ زد چند دقيقه صبر كردم و قط كردم

هري گفت كي بود؟!

گفتم دوسته قديميم

گفت كي؟'

گفتم لويي

گفت پسره؟! 

گفتم اره

گفت اهان

هري اخماش رفت تو هم

من دستشو گرفتم

و دستشو كشيد كنار

گفتم هري چته؟

گفت اين اقا پسر چرا بهت زنگ ميزنه

گفتم اين دوسته دانشگاهيمه

گفت ببين اگه من باتو باشم نبايد پسري در كار باشه

گفتم خودت دوستي كه دختر باشه نداري !!!!

گفت نه ندارم

گفتم اصلا من رابطه اي با لويي ندارم

گفت اهان من باور كردم

گفتم من چميدونم تو فكره تو چي ميگذره

گفتم وايسا.

وايساد

من رفتم در رو كوبيدم و پياده تا خونه رفتم

لباسمو عوض كردم موهامو بستم و ماتيك زدم

نشسته بودم رو مبل كه ديدم يكي در زد

رفتم در رو باز كردم لويي بود لبخند زدم و بغلش كردم

گفت سلام گفتم سلام

هري پشتم بود

هري گفت پس اين لوييسه

دستامو از دور گردنش برداشتم گفتم بيا تو برات توضيح بديم

در رو بستم لويي و هري نشستن رو مبل

گفتم ببين هري اونطوري كه فكر ميكني نيست

لويي گفت من اصلا عاشقش نيستم و زارا دوسته دانشگاهيم بوده

هري لباسشو گرفت و كبوندش به ديوار و زدش خوني شد

من داد زدم گفتم كمك ديوونه داري چيكار ميكني

رفتم و زدم تو صورت هري

و داد زدم گفتم وقتي نميدوني داستانو چرا الكي وحشي ميشي رواني

داد زد گفت اين كيه؟! دوسته دانشگاهيت؟؟؟؟

گفتم اره

لويي گفت ببين اقاي محترم چجوري بهتون بگيم كه واقعيته؟!

هري زد پشته لويي و گفت ببخشيد داداش

هري نشست

لويي رو بردم تو دستشويي و دهنشو شستم خوناش رفت

هري منو بغل كرد

گفتم هان؟!

لويي خنديد گفت اخي چقدر بهم مياين

بالشت رو پرت كردم به لويي

هري منو بلند كرد

گفت پرنسس بگو دوسم داري وگرنه نميزارمت زمين

جيغ زدم گفتم باشه دوست دارم

منو گذاشت زمين و هري رو بوسيدم

لويي گفت هري داداش من كاشكي به جاي زارا بودم عشقي مثله شما داشتم

هري خنديد و لويي رو بغل كرد

من خنديدم

گفت پرنسس بگو دوسم داري

گفت اره دوست دارم

من خنديدم

لويي رو بغل كردم

هري منو بلند كرد و منو بوسيد

گفتم چيزي ميخورين؟!

هري گفت اب هويج و لويي گفت مشروب و منم اب هويجو انتخاب كردم

و ريختم

لويي مست شده بود

به تيلور دوست دخترش زنگ زدم اومد

تيلور گفت واي بيا بريم خونم

گفتم باي

تيلور گفت باي

سواره تاكسي شدن و رفتن

هري نشست

من تو بقلش خوابم برد و هري هم خوابش برد

هري صد تا پتو كشيده بود رو منو خودش داشتم خفه ميشدم

The demon Where stories live. Discover now