chapter 1

1.6K 199 169
                                    

دیدش به‌خاطر اشک‌ها کور شده‌ بود.ماشینش رو کنار پرتگاه نگه داشت و از ماشین پیاده شد.به بدترین شکل ممکن به‌اش خیانت شده بود.لب پرتگاه نشست و به اشک ریختن ادامه داد.

............

۶ سال قبل

تو راهروی مدرسه راه می‌رفت که صدای کوبیده شدن کسی به دیوار و صدای دادهای اون عوضی به گوشش رسید.
"لعنتی،بازم داره یه بدبخت و اذیت می‌کنه."

به سمت صداها رفت.گوشه‌ای از سالن مدرسه بچه‌ها جمع شده بودند.هیچ‌کس کاری نمی‌کرد
"این بازنده‌ها..."زیر لب با عصبانیت گفت
اون عوضی داشت یه پسر با موهای فر قهوه‌ای رو کتک می‌زد

"تمومش کن عوضی"داد زد
"چی شده تاملینسون نکنه این فگوت دوست پسرته؟"گفت و به زدن اون بیچاره ادامه داد.

لویی به سمت‌اش رفت از پسر مو فرفری جداش کرد و به کمدها کوبید
"تو نمی‌خوای آدم شی؟"این رو گفت و دوباره اونو به کمد ها کوبید.

به سمت پسر فرفری رفت دستش رو گرفت و سعی کرد لباس‌های خاکی‌شو تمیز کنه.
"خیلی صدمه دیدی؟"در حالی که به اون پسر دستمال می‌داد پرسید.

به سمت لویی برگشت و دستمال رو گرفت اون لحظه بود که لویی با زیباترین چشم‌هایی که در تمام عمرش دیده بود رو‌به‌رو شد
" نه خوبم؛ مرسی که کمک کردی" به چشم‌های لویی نگاه کرد و سرش رو پایین انداخت.

" کار مهمی نبود." لویی با لبخند گفت.
"البته که بود.خیلی‌ها اونجا بودند و فقط نگاه می‌کردند.مرسی واقعا،فکر کنم حسابی مدیونتم."

"گفتم که مشکلی نیست.راستی تا حالا ندیدمت،جدیدی؟"
"اره تازه اومدم این مدرسه."
"من لوییم"لویی دستش رو به سمت پسر گرفت
"هری"
اون روز اولین باری بود که هری و لویی همدیگه رو ملاقات کردند

‌ ...........

با یاد‌آوری اون روز لبخند زد.اون روز بهترین روز زندگی‌اش بود.آه بلندی کشید و با چشم‌های اشک‌آلود به منظره رو‌به‌رویش خیره شد

...........

۶ ماه قبل

"لو،می‌شه چند لحظه با هم حرف بزنیم؟"

"چیزی شده هری؟"لویی با نگرانی پرسید.

"خب راستش...چه‌جوری بگم لویی...اممم..."

"داری نگرانم می‌کنی."با نگرانی گفت.

"راستش النور...اصلا طبیعی رفتار نمی‌کنه،به نظرم خیلی کارهایش عجیب شده،دیروز..."

"بس کن هری،فقط بس کن."لویی حرف هری رو قطع می‌کنه.
"معلوم هست مشکلت چیه؟!الان چند ماهه داری سعی می‌کنی ال و از چشمم بندازی.چرا این‌ کارها رو با این دختر می‌کنی مگه باهات چی‌ کار کرده؟"لویی با عصبانیت داد زد.

"لویی باور کن،من هیچ‌وقت دروغ نگفتم.تنها چیزی که می‌خوام خوشحالی توئه."می‌شد صداقت رو در چشماش دید اما مگه نابینا می‌تونه ببینه!

"حتما به خاطر همین مدام راجع به ال بد می‌گی!"
"لویی اون لیاقت تو رو نداره.من فقط خوبی تو می‌خوام."
"پس کی داره؟هان؟نکنه تو!معلومه دیگه الان که فکر می‌کنم،می‌‌بینم همیشه چشمت دنبال من بود."لویی تو چشمای هری نگاه می‌کرد و این‌ها رو می‌گفت.
"باورم نمی‌شه این حرفا از دهن تو بیرون اومده باشه..."هری با چشم‌های پر اشک می‌گه دستش رو روی دهنش می‌گذاره و سرش رو تکون می‌ده.
"گم شو عوضی"لویی داد می‌زنه و هری با بهت ازش دور می‌شه.

.............

"چرا اینقد عاشق من عوضی شدی،چرا همیشه پیشم بودی؟چرا بعد اینکه این حرفا رو به‌ات زدم عاشقم موندی؟چرا امروز اومده بودی پیشم؛می‌خواستی بگی حق با تو بود؟"لویی داد میزنه.
"البته که نه،این کاری بود که من عوضی می‌کردم،نه فرشته‌ای مثل تو."با زمزمه می‌گه و احساس گناه تمام وجودش رو می‌گیره.

...............

۳ سال قبل

"هری به نظرم تو باید با یکی وارد رابطه بشی؛این همه پسر،مگه می‌شه از هیچ‌کدوم خوشت نیاد!باکتری‌ها هم دیگه در این حد سینگل نیستن."
هری چشم‌هاشو چرخوند.

"ببین کی به کی می‌گه!اصلا تو خودت چرا با کسی نیستی؟"
"خب راستش،یکی هست که ازش خوشم می‌یاد."لویی سرش رو پایین انداخت.

"کی هست؟می‌شناسمش؟"هری مشتاق و امیدوار پرسید.خب آره،تو این سه سال هری عاشق پسر چشم آبی رو‌به‌روش شده.کی می‌تونه هری رو به خاطر این سرزنش کنه!لویی تو این سال‌ها تو هر شرایطی پیشش بوده،هر جور تونسته کمکش کرده و هری رو همیشه تو اولویت قرارداده.به‌خاطر همین هم فکر می‌کنه این حس متقابله؛آخه کی برای یه دوست اینطور از جون مایه می‌گذاره!

"النور"
صدای لویی مثل کامیونی بود که به آرزوهاش خورد و اونا رو ته جهنم فرستاد.

هری تمام سعی‌اش را کرد تا خودش رو جمع‌و‌جور کنه.وقتی این فرشته از اون دختر خوشش می‌یاد،هری کی باشه که بخواد لویی ناراحت باشه.باید سعی کنه برایش خوشحال باشه و با تمام توانش ازش حمایت کنه؛این حداقل کاریه که بعد از تموم خوبی‌های لویی می‌تونه براش انجام بده.

"باهاش حرف زدی؟"
"راستش سخته برام."لویی سرش رو پایین انداخت.
هری با خودش فکر کرد حتما باید خیلی دوسش داشته باشه و این قلبش رو می‌شکست.
"ناراحت نباش.هر کمکی از دستم بر بیاد انجام می‌دم."و کاملا منظور داشت.

............

"واقعا هم هر کاری تونستی رو انجام دادی."لویی زمزمه کرد.
با ناراحتی دستش رو تو موهاش کشید.چرا انقدر به فکر من بودی فرشته؟با خودش فکر کرد و به رو‌به‌روش نگاه کرد.
"از اینجا که نگاه می‌کنی،همه چیز آروم و زیبا کنار هم قرار گرفته،از این بالا همه چی سر جاشه،ولی از نزدیک،هیچی سر جاش نیست؛از دور همه چی عالی به نظر می‌رسه و این خنده‌دارترین حقیقت دنیاست."پوزخند زد.
دوباره غرق خاطراتش شد...

سلام دوستان☺
امیدوارم دوسش داشته باشید😊

خوشحال می‌شم نظرتون رو راجع به‌اش بدونم
اگه خوشتون اومد ووت یادتون نره😉
اگه دوست داشتین به دوستاتون معرفی کنید

این یه فن‌فیک بلند نیست یه وان‌شاته

و اینکه لطفا حتما نظرتونو بگید❤

10 secondsWhere stories live. Discover now