part1

381 17 1
                                    

زنگ که خورد با لبخند به معلم تاریخمون خسته نباشید گفتم و بعد از جمع کردن کتاب و خودکارام از کلاس بیرون زدم...بطرف لاکرای قرمز رنگ رفتم و کتابامو اونجا گذاشتم...زنگ بعد کلاس شیمی داشتیم پس کتاب و جزوء مربوطه برداشتم و بعد از قفل کردن لاکرم به طرف آزمایشگاه شیمی رفتم الان برای رفتن به کلاس بعدی خیلی زود بود ولی خب من نیاز داشتم کمی با بشر و ارلن مایرا و اون همه  الکل اتیلیک و سدیم سولفات کار کنم...اونا جادویی بودن اینکه چندتا ماده باهم قاطی کنی و بومب..بعدش یه چیز خارق العاده بوجود بیاد خیلی هیجان انگیزه...من سرعت قدمامو بیشتر کردم و خودمو به آزمایشگاه رسوندم و خوشبختانه کسی اونجا نبودپس من میتونستم حسابی اطلاعات درمورد ازمایش بدست بیارم...
بلافاصله کتاب وجزوء روی میزم گذاشتم و از داخل کمد howei(روپوش ازمایشگاه) در اوردم وپوشیدم...پشت سیستم نشستم و چندتا چیز تو گوگل سرچ کردم..اونقدر خودمو تویه کار غرق کرده بودم که حتی متوجه شلوغ شدن کلاس هم نشدم...با ضربه دستی که به شونه ام خورد تکون خفیفی خوردم و سرمو از اون کامپیوتر لعنتی بیرون کشیدم
-لعنت بهت سوزان..تو دیوونه ای
خودشو روی صندلی کنارم پرت کرد-نه برعکس تو واقعا دیوونه ای..دختر تا حالا کسیو ندیدم که اینقدر عاشق شیمی باشه تو حتی به سالن غذاخوری هم  نیومدی تا یه چیزی بخوری
عینکمو در اوردم و چشمامو مالیدم-من گشنم نبود...ترجیح دادم یکم برای ازمایش امروز اطلاعات بدست بیارم...
پاهاشو روی میز گذاشت و ادامسشو به طرز بدی جوید-حدس میزدم اینجا باشی...ولی باید بهت بگم نیومدنت به سالن غذاخوری اصلا به نعفت نبود چون یه چیز مهم از دست دادی!
کش موهامو باز کردم و دوباره شروع کردم به بستنش-مگه چه اتفاقی افتاده بود؟
از گوشه چشم نگاهم کرد-طبق معمول همیشه اون هرزه داشت با اکیپ پسرای فوتبال آمریکایی و دوست پسر فاکرش لاس میزد...
-این که چیز جدیدی نیست...
نیشخندی زد و پاشو از روی میز پایین اورد و خودشو بهم نزدیک کرد-دقیقا همینطوره...اون داشت اونجا برای اون پسرا خودشیرینی میکرد وپشت سر تو حرف میزد...
عینکمو دوباره به چشمام زدم و با کنجکاوی خودمو جلو کشیدم-در مورد من؟چی میگفت...
-اینو دیگه نمیدونم...ولی یدفعه فِرِدی تاملینسون همون پسر چشم آبیه که جزوء تیمه با عصبانیت صندلی یه گوشه پرت کرد و با تمام وجود سر جودی داد زد-که بهتره اون دهن گشادتو ببندی هرزه کثیف...تو حتی نمیتونی خودتو با اِوا مقایسه کنی...اون حداقل مثله تو،تو دستشوییا برای همه ساک نمیزنه و برای چنددلار هرشب زیر یکی نمیخوابه...پس بهتره سرتو از تو کونه مردم بکشی بیرون و حواست به زندگی نکبت بارت باشه که معلوم نیست تا الان چند بار اون حرومزاده هارو سقط کردی...
با دهن گشاد شده گفتم-تمام این حرفارو اون زد؟
-اررررره....باید قیافه جودی میدیدی از عصبانیت قرمز شده بود...خیلی براش سنگین تموم شده بود که کراشش این حرفارو تو روش بزنه...
دستمو روی میز کشیدم وزمزمه کردم-مشکل اون با من چیه؟من که تاحالا پارو دمش نذاشتم که بخواد اینقدر از من بدش بیاد...من که تمام مدت سرم تو کار خودمه واقعا این همه نفرتشو درک نمیکنم...
سوزان دلسوزانه نگاهم کرد وگفت-تو زیادی خوبی اِوا...تو از دنیای ماها خبرنداری..امیدوارم هیچوقتم خبر دار نشی...اون هرزه کونش از این میسوزه که همه جا حرف از توء...از زیباییت..از هوشت..از مهربونیت..از مودب بودنت...اینا اونو دیوونه میکنه..اون کسی بود که همیشه توجه ها بهش بوده...متوجه ای؟
سرمو تکون دادم و تاسف خوردم برای منطق جودی...کسی که از زندگی من خبر نداره و همه جا منو بعنوان یه دختر نانجیب معرفی میکنه...حتی فکر کردن به اینکه ممکن بود منم مثل اون باشم بهم حس بدی میده..اینکه هر روز خودمو به پسرا بچسبونم و هر هفته دوست پسرمو عوض کنم...اوه بخاطر خدا مامان منو میکشت اگه قرار بود بدنه منم پر پریسینگ و تتو باشه...اون همین الانشم بخاطر اینکه موهامو کوتاه کردم حسابی سرم غر زد...اون همیشه میگه که یه دختر باید وقار ومتانتشو حفظ کنه..اون باید همیشه موهای بلندشو ببافه لباساشو اتو کنه و هر روز حموم بره...یه دختر خوب نباید خیلی بلند بخنده نباید فحش بده و باید در مواجه با مردها سرشو پایین بندازه..یه دختر خوب نباید دوست پسر داشته باشه اون باید باکره در اختیار شوهرش قرار بگیره و همیشه باید برای شوهرش یه زن وبرای بچه هاش یه مادر نمونه باشه تا مسیح و خدا دوستش داشته باشن...بعضی اوقات فکر میکنم که مادرم تمام عمرشو تو کلیسا بعنوان یه راهبه خدمت کرده...فکر کردن به عقاید مامانم واقعا طاقت فرسا بود...سرمو تکون دادم تا از این فکرا بیرون بیام...
با وارد شدن آقای اسمیت  بهش سلام کردیم و همه از پشت صندلی هامون بیرون اومدیم وبطرف میز ازمایش رفتیم...
-خیلی خب...امروز قراره یه آزمایش
 هیجان انگیز انجام بدیم همگی آماده اید؟
-بله آقای اسمیت..
 -خیلی خوب...از ظرفایی که جلوتون هست 5گرم ید،3گرم پتاسیم یدید و20میلی لیتر محلول آمونیاک بردارید...
اول ید و پتاسیم یدید با هم مخلوط کنید و با هاون کمی بکوبید تا حسابی توهم نفوذ کنه. حالا آمونیاکو خیلی آهسته به مخلوط اضافه کنید
با صدای در آقای اسمیت صحبتشو قطع کرد وبا لحن تندی گفت-ما سر زنگ آزمایش هستیم نکنه تو نمره میان ترمتو نمیخوایی فردی تاملینسون... با شنیدن اسمش یکه خورده سرمو بالا اوردم ونگاهش کردم...
از کنار آقای اسمیت نگاهی بهم انداخت که باعث شد با خجالت سرمو پایین بندازم..
-معذرت میخوام اقای اسمیت..
-خیلی خب بهتره بیایی تو نمیخوام وقت کلاسمو با بحث کردن با تو هدر بدم..
با ارنجم به پهلوی سوزان ضربه زدم و زمزمه کردم-اون اومد...
-اره..نگاش کن..تو به اون موهای بلوند وچشمای ابیش نگاه کن...اونا محشرن..
لبخند ارومی زدم-هووم..خب اره اون خوبه...
چنگی به موهای قهوه ایش زد واونارو یه ور شونش انداخت وبا چشمای گرد شده گفت-لعنت بهت ...اون خوبه؟فقط خوب؟اون عالیه اون بینهایت جذابه...من آرزومه که شبمو با اون روی تختم بگذرونم در حالی که دارم جیغ میزنم...
از فکری که سوزان کرد من از خجالت سرخ شدم و خودمو مشغول برداشتن وسایل کردم وسعی کردم تمام حواسمو به صحبتای معلم شیمی بدم...اصلا دلم نمیخواست بخاطر اینکه یه نکته خطری ومهم گوش ندادم ازمایشم نابود بشه و یا با آمونیاک خودمو داغون کنم...
-حالا مخلوط با یک قاشق چوبی یا پلاستیکی با ملایمته خیلی زیاد به هم بزنید
و صبرکنید تا خشک بشه اونموقع ، پودر بمبی آماده میشه...این پودر با ضربه یا فشار منفجر شده و صداش شبیه ترقه اس...حالا میتونید آزمایش با هم گروهیتون انجام بدید... به کارتون رسید...
-خیلی خب...سوزان تو پتاسیم یدید وید باهم مخلوط کن تا من آمونیاک اضافه کنم...
 تا خواستم ظرف آمونیاک بلند کنم دستی قبل از من اونو چنگ زد وبعد صدای آروم فِرِدی تو گوشم پیچید-هی...این خطرناکه من بازش میکنم...
از گوشه چشم نگاهی به سوزان که بهمون زل زده بود انداختم و سعی کردم هول نشم خوب من زیاد با پسرا ارتباط برقرار نمیکنم و این شرایط یکم سخته...
دسته کوچیکی از موهامو پشت گوشم زدم وبا لبخند وصدای ریزی زمزمه کردم-خودم میتونستم...
تک خنده کوتاهی کرد-اوه البته..ولی ما که نمیخواییم بیبی گرلمون آسیب ببینه میخواییم؟کمی از آمونیاک تویه ظرف ریخت وبعددرپوش قوطی بست
سرمو بالا اوردم وسعی کردم به هرچیزی غیر اون چشای آبیش نگا کنم مثلا یقه پیراهنش تمام تلاشموکردم بهترین لبخندمو بهش بزنم امروز حسابی در حقم خوبی کرده بود-خیلی ممنونم...
-هی اینکه چیزی نیست..لازم نیست تشکر کنی...چشمک شیطونی زد وادامه داد-خوشحال میشم کمک کنم...
با ذوق لب پایینمو تویه دهنم فرو بردم که نگاهش بطرف اونا کشیده شد پس زود لبمو ول کردم که کلافه دستی به جلوی موهاش کشید گفت-خیلی خب بهتره من برم
سرمو تکون دادم که پشتشو بهم کرد اما قبل از اینکه بره برگشت و تو فاصله چند سانتی صورتم متوقف شد...چشمای اون یه اقیانوس تو خودش جا داده بود..
لبخند ملیحش دوباره لبای گوشتیش خط انداخت-هرموقعه به کمک احتیاج داشتی...خبرم کن!من همیشه کنارتم...
با اینکه حرف اخرش خیلی دوپهلو بود اما از ذوقم کم نکرد..حس میکردم تو دلم دارن کیلو کیلو قند اب میکنن..از اینکه قیافم خیلی مضحک شده بود مطمئن بودم گرمای روی گونه هام حس میکردم وحتما الان سرخ شده بودن پس قبل از اینکه بیشتر از این از اشتیاقم باخبر بشه سرمو برای تایید وقبول حرفش تکون دادم که پشتشو کرد وبطرف میز آقای اسمیت رفت..
-اوه..هرموقعه به کمک احتیاج داشتی...خبرم کن!من همیشه کنارتم...ماهم همینو میخواییم بلوندی
-هی بس کن..اون خوبه...
سرشو با شیطنت تکون داد-اون قطعا خوبه...امیدوارم تو تختم همینطور باشه...ولی مطمینم اگر توکنارش باشی اون تورو اونجا به بهشت میبره!
هیسی کشیدم و با خنده زمزمه کردم-مسیح مارو ببخشه...تو خیلی بی حیایی دختر...
-اینو جدی میگم بهت...میدونی چند نفر بخاطر اون شبا خودشونو خیس میکنن؟چه دختر چه پسر...تو نمیدونی ولی من خیلیارو میشناسم که حاضرن همین الان بخاطر اون شلوارشون بکشن پایین....
محکم به پهلوش کوبیدم وبا حرص زمزمه کردم-شیشش...میتونی اینو ارومترم بگی..فکر کنم خودشم فهمید داریم درمورد چی حرف میزنیم چه برسه بچه های کلاس...
-در کل...خواستم بگم خیلیا تاملینسونو میخوان...
پودرای خشک شده توظرف تو مشتم گرفتم واروم اروم مشتم باز کردم تا باز بریزه تو ظرف-خب این چه ربطی به من داره؟
با لحن مشکوکی گفت-هوووم...ولی مثله اینکه بعضیا خیلی دیر فهمن...
-چطور؟
-بده من اینو...
وبا خشونت ظرف از زیر دستم کشید و بعد از نگاهی به دور وبر زمزمه کرد-من فکر میکنم اون از تو خوشش میاد
گنگ نگاهش کردم که ادامه داد-الان چند وقته تو نخشم.همه جا نگاهش با توء..و امروز بلاخره شکام به واقعیت تبدیل شد وقتی جلوی اون همه دانش اموز از تو دفاع کرد وهمینطور الان که اصلا دلش نمیخواست  دخترکوچولوش آسیب ببینه...
با ناراحتی سرم پایین انداختم وزمزمه کردم-هی من نمیخوام الکی دلمو خوش کنم..شاید اون فقط میخواسته کمک کنه..یا...یا مثلا حس انسان دوستانش فوران کرده خواسته از من دفاع کنه...
سوزان نگاه عاقل اندرسفیهی بهم انداخت وبعد با تاسف سرشو تکون داد-کاش به جای اینکه اینقدرسرت تو کتاب باشه نگاهی به دور وبرت مینداختی اینطوری متوجه خیلی چیزا میشدی میفهمیدی دوروبرت چه خبره...
-چه فایده!حتی اگر حرف توام درست باشه وفردی به من علاقه داشته باشه..من هیچوقت نمیتونم با اون باشم!تو که مامان میشناسی!
با حرص زیر لب فحش زشتی دادوگفت-از مامانت متنفرم..اون مثله هرزه ها رفتار میکنه..من فکر میکنم مادرت تو جوونی یه گندی بالا اورده برای همینه که اینقدر تورو تو مکعب قرار میده...میخواد تو مثله یه راهبه بزرگ بشی...تعجب نمیکنم اگر تورو به کلیسای سنت پل معرفی کنه تا اونجا بعنوان یه راهبه درس بخونی و خدمت کنی...
با ترس صلیبی روی سینه سمت چپم کشیدم وبا نگرانی گفتم-این حرفو نزن...امیدوارم اون روز هیچوقت نرسه...
-منم همینطور...
********************************
سلام دوستای عزیزم😊😊
من اومدم با یه داستان دیگه..داستان اولم summer loveهنوز در حال تایپه و من در اسرع وقت پارت جدیدشو میذارم...این داستان دوممه که امیدوارم خوشتون بیاد ومنو حمایت کنید...دوستاتونم تگ کنید خواهشا...امیدوارم این داستانم مورد استقبال قرار بگیره😍😍
دوستتون دارم خیلی زیاد❤
mrsx_official☺

Idon't want to be stopped+18(louis Tomlinson)Where stories live. Discover now