قسمت پنجم

3.2K 486 30
                                    

یا پشت دست چند تا قطره اشک روی صورتمو پاک میکنم و قبل از این که آنا با گفتن همه چیز به جما اینجا تبدیل به جهنم کنه و ابروی هممونو ببره از جام پا میشم که برگردم خونه و شاید حتی از خونه برم و برگردم خوابگاه .
گوشیمو که روی زمین افتاده بودو برمیدارم.
نشکسته و سالمه فقط باتریش در اومده بود.
سرمو میندازم پایین و بی توجه به همه از باغشون میرم بیرون و وارد ساختمون میشم تا سریعا از اونجا برم.
به سمت در شتابان بودم که خوردم به یه نفر یکم سرمو گرفتم بالا و با صورت مزخرف همون مردی که حتی نمیدونم اسمش چیه میخورم.
_اوپس.
بی تفاوت بهش ازش دور میزنم تا برم بیرون اما صدام میزنه:هری استایلز درسته!? فکر نکنم مادرت خوشحال بشه که تو منو نادیده گرفتی ...
نگاهش میکنم... چشماش بی احساسن... انگار هیچ روحی توشون نیست... اون مزخرفه.
صدام بغض داشت و میلرزید اما دهنمو باز کردمو گفتم:مادر من هیچ وقت از من خوشحال نیست.
_امکان نداره...
_خوش به حالت میشه اگه بهت بگم امکان داره آقا.
_اسمم لوییه...لویی تاملینسون. اما تو همون آقا صدام کن.
چشمامو ازش با انزجار چرخوندمو توی دلم گفتم فک کن بهت بگم.
_احتیاجی نیست صدات کنم.
همینو گفتمو بی توجه به صورت بی احساسش که انگار چوب تو کونشه به سمت در رفتم.
دیگه برنگشتم اما صداشو شنیدم که اروم تر گفت:مطمئن میشم که مجبور شی صدام کنی.
فاک... بیا از کونم بخور. فک کرده کیه???
ار خونه رفتم بیرون و با شتاب برگشتم خونه... از همون اول که رسیدم تا برسم بالا برای سرعت عمل لباسامو توی راه در اوردمو وقتی رسیدم بالا فقط شلوارم پام بود.
لباسای توی دستمو انداختم روی تخت و شلوارمو هم در اوردم.
از توی ساکم لباسامو عوض کردم و برگشتم به حالت خودم.
موهامو دست توش کشیدم که به خاطر کلاه یکم رو روی سرم خوابیده بود .
حتی معطل نکردم که دوباره کیفمو مرتب کنم و لباسامو با خودم ببرم چیزای مهمو گذاشتم توی جیب شلوارم و از اتاق زدم پایین و از پله ها رفتم پایین.
در خونه رو باز کردم و داشتم میرفتم بیرون که جما جلوی روم ایستاده بود.
حدس میزنم قلبم ایستاد.
اوه نه...
قبل از هرچیزی جما محکم.دستشو توی صورتم خوابوند و فاک.
از نظر فیزیکی من خوبم...این درد نداشت اما اه...احساساتم... اون درد میکنه.
جما هرگز منو نزده بود.هرگز.
ناله کردم:مامان...
با نفرت بهم نگاه کردو هلم داد توی خونه و در و پشت سرش بست.
آنا حتی باهاش نبود.
_مامان من...
_خفه شو...
خفه شدم... به همین راحتی.
سرمو انداختم پایین. ترسیده بودم و حتی جرات گریه نداشتم.
تند تند از ترس نفس میکشیدم و فقط صدای نفسای من بود که توی خونه میومد.
بلند و عمیق... انگار هر لحظه ممکنه تشنج کنم.
اروم گفت:این مزخرفات رو باور نمیکنم...
بی صدا گفتم:اما...
_کاری نکن بکشمت هری.
یه نفس عمیق کشید چشماشو بست و گفت:فراموش میکنم. توام همین طور... همه چیزو فراموش میکنیم و تو ازدواج میکنی و همه چیز تموم میشه.
از ترس به سکسکه افتادم.
دلم میخواد بگم نه... اما... جما... اون...
حرفشو ادامه داد:وگرنه... مجبور میشم خودم بکشمت. و میدونی که هیچ کس یه مادر که پسر استریتشو بخاطر زیر پا گذاشتن دینشون کشته ملامت نمیکنه.
فاک...
فاک...
فاک...
اون راست میگه... من اینقدر بی ارزشم و گناهکار که حتی اگه بمیرم کسی ناراحت نمیشه.
روم زمزمه میکنم:اما...
صداشو میشنوه اما بی محلی میکنه.
_تو ازدواج میکنی... با کسی که ما بهت میگیم.
چرا به خرج میدم و میگم:شما میتونید منو نادیده بگیرید و بزارید برم و فکر کنید هرگز منو نداشتید.
اون حتی مکث نمیکنه و با داد میگه:اما متاسفانه ما تو رو داریم.
و من باز قلبم میشکنه.
این بار داد میزنم:چرا براتون مهمه... فقط بزار برم اگه اینقدر از داشتن من ناراحتی...
با داد جوابمو پس میده:اوه... اگه میتونستم حتما این کارو میکردم... اما ترجیح میدم سعادت کشتن یه منحرف کثیف برای من باشه...
انگار اب جوش روی تنم میریزن.
اشک توی چشمام جمع میشه و میگم:پس منو بکش...
_نه... فعلا زوده... قرار ازدواجتو گذاشتم... تو ازدواج میکنی و یک بار سکس کافیه که تورو سر عقل بیاره... چون تو فقط توهم زدی ... تو یه جوونه احمقی که فکر میکنی از دخترا خوشت میاد.
_اما میاد... این مال الان نیست...همیشه میومد....
_تو با کسی که من انتخاب کردم ازدواج میکنی...و این مزخرفاتو تمومش میکنی...
با بغض داد میزنم:نمیتونی مجبورم کنی...
_امتحانم کن.
اون نمیتونه... اون مطمئنا نمیتونه... من میرم و پشت سرمو هم نگاه نمیکنم و همه چیز تموم میشه... و من با کریستینا خوشبخت میشم.
به سمت در رفتم ...در و باز کردم و تقریبا توی دلم به جما که فکر میکرد میتونه جلوی رفتنمو بگیره میخندم. درو پشت سرم میبندم و روی اولین ماهی ایوون جلو در با سه تا مرد روبه رو میشم.
اونا دستامو میگیرن و منو به سمت در میبرن
انقدر شوکه شدم که حتی داد هم نمیزنم... تقلا هم نمیکنم.انگار مغزم قفل شده...
اما...
درست وقتی خواستن منو ببرن داخل تازه انگار فهمیدم که میتونم مقاومت کنم و تازه فهمیدم من هیکل مبارزه کردن رو دارم.
با ارنج توی شکم یکیشون زدم و با لگد توی شکم اون یکی و نفر سوم رو هم هل دادم و خودمو رها.کردمو سریعا قرار کردم. اما خیلی طول نکشید که اونا منپ از پشت گرفتن و شروع کردن به زدنم اونا بی رحم بودن و منو بدتر از یه حیوون میزدن... اونقدر زدن تا دیگه نای نفس برام نمونده بود... اشک چشمامو گرفته بود اما پایین نمیریختن.
بالاخره وقتی دیدن دیگه جونی توی بدنم نمونده منو بلند کردن و بردن...
من حتی اونقدر یه هوش نموندم که ببینم کجا منو میبرن .
همه چیز انقدر سریع اتفاق افتاده بود که حتی نمیدونم دقیقا چه اتفاقی افتاده.
تنها چیزی که فهمیدم صورت کریستینا بود که وقتی چشمام روی هم بسته میشد پشت پلکام نقش بست و تنمو لرزوند و پیش خودم گفتم من برمیگردم.
چشمامو که باز کردم تنم درد میکرد.
من توی اتاقم بودم و هیچی عوض نشده بود و اگه درد تنم نبود فکر میکردم همه اینا یه کابوس بوده.
یه کابوس وحشتناک...
اما اوه... نه... این واقعی بود... به اطرافم نگاه کردم و با درد از جام بلند شدم به طرف در رفتم و خیلی جالب بود که در حتی قفل نبود.
میترسم که برم پایین اما... میرم...
پله هارو اروم اروم میرم پایین و وقتی میرسم پایین، آنا رو میبینم که توی آشپزخونه است و سخت مشغوله.
فکر میکنم شاید حالا که حواسش نیست بزنم از خونه بیرون اما وقتی دستمو روی دستگیره ی در.گذاشتم اون قفل بود... اون در لعنتی قفل بود و اوه حالا آنا هم متوجه من شده بود.
صداش از پشت سرم اومد:هری... زیاد تلاش نکن که گورتو از اینجا گم کنی... باور کن خیلی میخوام نبینمت اما نمیشه فقط برو بالا یه لباس مناسب بپوش و برای ناهار بیا پایین.
ناهار!??
یعنی من از دیروز تا الان بیهوش بودم.
من حتی نگاهش نکردم و طبق حرفی که زد رفتم از پله ها بالا و تصمیم گرفتم دوش بگیرم...
توی مغزم یه نور امیدی هست و میگه اونا توی چند روز اینده همه چیز یادشون میره و میذارن من برم... ها!??
اونا که نمیتونن منو تا ابد اینجا نگه دارن.
نه نمیتونن.
حموم میکنم و بدون هیچ حوله ای از حموم میام بیرون ... اون کبودی هایی که روی بدنمه ...اوه اونا مزخرفن...
دستمو میکشم روشون و وارد اتاق میشم و درو با پام پشت سرم میبندم .
_هی...
سرمو بالا میگیرم و با صورت نکبت همون اشغال که وقتمو گرفت و نگذاشت سریع تر برم و اگه میرفتم شاید الان اینجا نبودم و این همه کتک هم نخورده بودم.
اون اینجا روی تخت من چکار میکنه!?!
داددزدم:وات د فاک... برای اولین بار روی لباش چیزی شبیه به خنده پیدا شد که اوه... اون نگاهش واقعا چندش آور بود و اون تقریبا داشت منو میخورد.
دوباره داد زدم:اون چشمای لعنتیتو ببند و از اتاق من برو بیرون.
آروم از لبه ی تختم بلند شد و با همون لبخند وحشتناک اومد سمتم. قلبم بی نهایت سریع میزنه..تا حالا هیچ مردی لخت منو ندیده...
یعنی خب... ما اجازه شو نداریم و این یه جورایی گناهه اگه کسی غیر از شوهرت بدن لختتو ببینه.
و حالا اون عوضی داشت منو دید میزد و من نمیدونم باید دقیقا چکار کنم.
هر چقدر بهم نزدیک تر میشد من حس میکردم توی شکمم یه چیزایی تکون میخورن و ناخود آگاه برای دفاع از خودم دستمو رو خودم گذاشتم تا بیشتر از این منو نگاه نکنه.
من عقب عقب رفتم و خوردم به در لعنتی ای که وقتی وارد اتاق شدم پشت سرم بستمش...
فاک... فاک...
اون اومد جلو و تقریبا با فاصله ی 10 سانت از من ایستاد.
اون چشماشو روی بدنم چرخوند و من داد زدم:عوضی گمشو برو بیرون کی بهت اجازه داده بیای توی اتاق من!?
اون هیچی نگفت و نزدیک تر شد.
فاک...
دیگه بیشتر از این نمیتونم خودمو به در بچسبونم.
اون با یه حرکت دستمو که جلوم گرفته بودم تا معلوم نشم رو از خودم دور کرد و در حالی گه ابروشو انداخته بود بالا گفت:اوه... تو بزرگی... قبل از این که حتی بتونم نفس بکشم ون با دستای ریزش منو گرفت و انگار میخواست منو اندازه بزنه و اوه... فاک... من نمیتونم تکون بخورم.
منو توی دستشم و اون کثافت اشغال داره با انگشتای به فاک رفته اش روم میکشه و لمسم میکنه تا منو اندازه بگیره....
من مثل جن زده ها تند تند نفس میکشم و هیچ ایده ای ندارم که باید چکار کنم .
اروم میگم:به من دست نزن.
اون که تا الان سرش پایین بود سرشو بالا گرفت و توی چشمام نگاه کردو گفت:اوه عزیزم... ببین چقدر سرخ شده... تو اینقدر شیفته ی این هستی که کسی بهت دست بزنه!?
_فاک...نه...
منو توی دستاش فشار داد و گفت:من اصلا از پسرای بی ادب خوشم نمیاد.
نفسم بند اومد.
اروم دستشو شل تر کرد اما متوقف نشد و همون طور که توی چشمام زل زده بودو به نگاه ترسناک و چندش اورش بهم نگاه میکرد دستاشو روم حرکت میداد.
و من... داشتم... یه چیزایی حس میکردم...
داشتم گرما رو زیر شکمم حس میکردم.
و انگار اونم اون گرما رو حس کرد چون لبخندش عمیق تر شد.
لبامو بهم فشار دادمو سرمو ازش برگردوندم تا اون چشمای لعنتی رو نبینم...
آرزو میکنم جما بیاد و منو از دست این کثافت نجات بده... اون داره رسما بهم تجاوز میکنه و من مثل یه باتم بدبخت صدام در نمیاد چون اگه صدا بزنم همه میفهممن و اونوقت به جای این که بگن اون تاملینسون عوضی چقدر پسته که به من تجاوز کرده همه میگن اون باتم چقدر کثیف بوده که جلوس یه مرد دیگه لخت اومده ... و یه تاپ... همیشه یه تاپ... اون نمیتونه خودشو کنترل کنه و خب پس این اتفاق همش تقصیر من میشه...
فاک...
میتونم حس کنم که زیر شکمم سفت و داغ شده و اون عوضی دست بردار نیست.
اروم با التماس میگم: به من دست نزن... خواهش میکنم...
_عزیزم... ولی من همین حالاشم دارم بهت دست میزنم و قبول کن که تو اینو دوست داری.. نه!?
_فاک...نه...نه...
منو فشار داد و گفت:من از پسرای بی ادب خوشم نمیاد ...یادت رفت.
اوه... فاک... خودمو کنترل میکنم تا اتفاقی نیوفته...من درباره اش زیاد خوندم... این که چطور یه نفر ارضا میشه...و اون شبیه به اینه و من نمیخوامش .
ماها هرگز نمیتونیم قبل از ازدواج حتی به خودمون دست بزنیم تا این حس رو تجربه کنیم... این گناهه... باید صبر کنیم تا ازدواج کنیم.
اما خب این فقط مخصوص ماهاست... اونایی که تاپ هستن میتونن یه چیزایی رو تجربه کنن تا بعدا بهتر باشن.
و اینطور که معلومه اون لعنتی درساشو خوب یاد گرفته ...
فاک... من ... دیکه حالا نمیتونم نفس بکشم و احساس میکنم دارم میلرزم و اه... دوست دارم سنگینیه زیر شکمم خالی بشه.
اما... نه... ناله میکنم و سعی میکنم مچ دستشو بگیرم
_اوه...نه...اگه... خالی بشه... اوه...
_تو دوست داری که خالی بشه!?
دلم میخواد داد بزنم فاک... ولی این فقط باعث میشه اون منو بیشتر توی دستاش فشار بده.
_وای... نه... خواهش میکنم... نمیخوام... دفعه ی اولم... با ...تو باشه... اه ...اه...فاک... دهنم خشک شده و فاک... نمیتونم بیشتر از این روی پاهام بیاستم و اون باید دست نگه داره.
_اما من میخوام دفعه ی اولت با من باشه... الان. همین جا ...
فاک... فاک... میلرزم و به در میخورم...
با اون صدای عجیبش زمزمه میکنه:اگه اینقدر دوست نداری که این دفعه ی اولت باشه تو میتونی تحملش کنی و نیای تا من خسته شم و ولت کنم...ها!?
اوه... مای...گاد...
نا خود اگاه به در با مشت کوبیدم و بیشتر لرزیدم و با صدای از چاه در اومدم گفتم:اه... نمیتونم... وای...
_پس بیا ... هری...
پشت دستمو گذاشتم روی دهنم تا از شدت لذتی که توی بدنم بود جیغ نزنم.... اوه فاک...
من توی دستای اون عوضی اومدم... من برای اولین بار اینو تجربه کردم... فاک... دلم میخواد همون جا جلوی در میوفتم روی زمین و سال ها بخوابم اما طاقت میارمو به صورتش نگاه میکنم... اون اشغال زبونشو میاره بیرونو  دستشو لیس میزنه و میگه:اوه... این مزه یادم میمونه.
و من احساس میکنم میتونم هر ان از خجالت بمیرم.

________________________________
نظر!?!

Gray World(L.S)Where stories live. Discover now