قسمت چهل و یکم

2.3K 272 12
                                    

POV Harry
لویی فقط بلده بگه که خیلی مثلا قدرت داره.
دیشب  همه ی غذا ها موندن و لویی تنها کاری که برای کمک به من کرد این بود که  کمک کنه اون همه غذا رو بسته بندی کنم و بزارمش توی یخچال.
من تمام شب غر زدم و اون فقط بهم نیرو داد که قول میده همه شون به درد بخورن .
اما به چه درد!؟ میخواد این همه غذا رو شیاف کنه!؟
خیلی خب زیادن...
واییی ....
اما دیگه بیخیالش شدم و روی تخت در حالی که هنوز لباسام تنم بود با دهن باز خوابم برد .
اینو میدونم چون وقتی خیلی خیلی خوابم میاد با دهن باز میخوابم و الان که بیدار شدم تمام متکا خیسه.
تنمو روی تخت کش و قوس میدم و با مشتم چشممو میمالونم تا بتونم بازشون کنم و به ساعت نگاه کنم.
ساعت 1 رو نشون میده و خب چوت هوا روشنه یعنی الان ساعت 1 بعد از ظهره...
یعنی این همه خوابیدم!؟
اره حب البته طبیعیه چون من داشتم بال بال میزدم دیگه از خستگی...
به کنارم روی تخت نگاه میکنم. مسلما لویی کنارم نیست اما خب باید چکش کنم.
خب ... چک کردم ... نیست
یکم صورتمو میخارونم... هنوزم گاهی روی صورتم جوش جوانی میزنم. اما ازارم نمیدن.
از روی تخت بلند میشم و اوه ...
لختم...
با تشکر از همسر گرانقدر غیر از این توقع دیگه ای هم نداشتم.
به بدن لخت خودم مثل یه دیوونه لبخند میزنم و مسلما اگه کسی منو توی این حالت ببینه فکر میکنه مشکل دارم...
اخه کی به کیرش لبخند ژکوند میزنه!؟
اما خب من از این کارای لویی ذوق میکنم... چکار کنم خب ...
بالاخره دست از نگاه کردن به خودم برمیدارمو به سمت کمد لباسا میرم و فقط یه شلوارک کتاه میپوشم و میرم پایین...
حتما لویی پایینه.
از اتاق بیرون میرم و لویی رو در حالی پیدا میکنم که داره با وسواس عجیب غریبی پیانوی سفید توی سالن رو پاک میکنه.
وقتی دیروز خواستم تمیزش کنم جوری جیغ زد و گفت نهههه... که فکر کردم دارم قتل مرتکب میشم.
و وقتی گفتم چرا!؟ جواب داد:"چون امروز روز تمیز کردنش نیست"
و جالب اینه که من الان کم و بیش یک ماهه توی این خونه ام و ندیدم که لویی جتی به این پیانو دست بزنه یا نزدیک بشه...
اون فقط روی من بود... یا توی من... یا کلا با من درگیر بود.
و   حالا وقتی میبینم لب پایینشو کرده توی دهنشو گازش میزنه تا با دقت بیشتری  تمام درز ها رو تمیز کنه دلم میخواد پشت اون پیانو ببینمش.
میرم جلو و در حالی که حواسش نیست از پشت بغلش میکنم .
اون اول میپره اما زود مثل یه گربه جاشو توی بغلم عمیق تر میکنه و پشتشو بهم میچسبونه.
سرمو توی موهاش فرو میکنم و بوش میکشم.
_ظهرت بخیر فرفری...

_ظهر توام بخیر مخملی...
_مخملی!؟!؟!؟ اینو به خر میگن...
وا... خر!؟
_به گربه هم میگن...
_به خر میگن مخملی...هری... اما خب من منظورم خر نبود کهههه....
_خیلی خب.ببخشید... خوبه بهت بگم کیتی!؟
غر غر میکنه و میگه:کیتی دختر بود...
اه مزخرف... اصلا کوفت...
ولش میکنم و میگم:اصلا فراموشش کن .
از پشتش خودمو دور میکنم و برمیگردم که برم توی اشپزخونه که میگه:خیلی خب... من مخملی...
برنمیگردم نگاه کنم و میگم:لازم نیست.
میرم سمت اشپزخونه و یخچال...
به غذاهای بسته بندی شده نگاه میکنم و خداروشکر میکنم که الان مجبور نیستم چیزی بپزم.
چند تا از بسته بندی ها رو بیرون میارم و میذارم تا گرم کنمشون و برای ناهار بخوریم.
لویی وارد اشپزخونه میشه...
سعی میکنم نادیده اش بگیرم.
_میای امروز بریم خرید!؟
خرید!؟
_خرید چی!؟
بهش نگاه نمیکنم.
درسته اونو در حد مرگ دوست دارم اما نباید توی ابراز محبت های من گند بزنه.
خوشش میاد اگه وقتی بهم میگه فرفری بهش بگم به گوسفند میگن فرفری ... نباید به من بگی.
_خرید برای بچه...
_بچه!؟
اوه... هیچ یادم نبود... من همش همه جیزو درباره ی بچه فراموش میکنم چون ... چون لویی تمام ذهن منو با خودش پر کرده.
درسته حس میکنم الان واقعا شبیه یک زوج ازدواج کرده ایم اما هنوزم اون منو نگران میکنه
همیشه... همه جا... برمیگردمو نگاهش میکنم و میگم:ولی چی باید بخریم!؟
_همه چیز...
_همه چیز یعنی چی!؟
_لباس... پوشک... غذا... اسباب بازی...
_اما ما نمیدونیم اون دختره یا پسر... چطوری لباس بخریم!؟
یکم فکر میکنه و میگه: خب... ما یکم وسایل ضروری میخریم و بقیه اش وقتی بچه اومد.
نمیدونم چرا اما یه لحظه خودمونو با اون بچه تصور کردم و دلم ضعف رفت و نیشم تا پس کله ام باز شد.
یه لبخند فوق گشاد ...
_پس میای!؟ سرمو تکن میدمو میگم:اوهوم.
میاد سمتم...
میدونم میخوتد بغلم کنه...
میاد  جلوم درست رو به روم... صورتشو نزدیک صورتم میکنه و قبل این که لبشو روی  لبام بذاره میگه:مخملی میخواد فرفری رو ببوسه... اجازه میدی!؟
فاک بابا... اجازه چیه...
لبمو میذارم روی لباش و اونو توی حلقم میکنم... من عاشق مخملی ام.
.
.
بعد خوردن غذا و یکم استراحت توی بغل هم اماده میشیم و میریم خرید...
همه ی لباسا... همه ی وسیله ها رو ... همشونو میخوام...

Gray World(L.S)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora